فلوتی برای نوادگان خوشپرش آقاجبار
سياسي
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - این نوشته هشت سکانس ریز از تاریخ یکصدساله والیبال ایران است که نمیگذارد برای شکست از ژاپن و مصر و ایتالیا غمبرک بزنیم.
به گزارش ایسنا، ابراهیم افشار در روزنامه ایران نوشت: «اکنون باید به مرزی از متافیزیک برسم که بگویم آجرهای امجدیه و تالار 12 هزار نفری آزادی تهران و نیز سالنهای ارومیه و گنبدکاووس زبان باز کنند تا از این صد سال تاریخ والیبال در ایران قصهها بگویند. یک سده پر از جغجغه و هلهله از این والیبال ایرانی که اسطورهها و قربانیهای بسیاری داشته است. والیبالی که افسانهساز و افسانهکُش بوده است. از آقاجبار و شریفزاده و عموصالح و یدالله و عزیز شوربا، بگیر بیا تا ستارهای که وقتی انگشتهایش به مرز آفرینندگی رسید، توپ بادنکردهش را پرمیکرد از تریاق و میبرد مسابقات خارج که برّهکشون راه بیندازند با بروبچ. همان آجرها باید تعریف کنند که چرا اینک یک دره عمیق بین برگزیدگان آن نسلها و این ستارههای مُد روز ایجاد شده که خوشبختانه دیگر سوراخ دعا را پیدا کردهاند و با پسر رئیس اسبق فدراسیون چنان مخ اقتصادیشان عالی کار میکند که به عقل تخم جن هم نمیرسد. میروند ویلاسازی میکنند توی آنالیا و کلاهشان را میاندازند به آسمون خدا. والیبال در ایران چنین پر از تناقضهای زیبا بوده که چند نسل را به خاک سیاه نشانده تا نسلهای اخیر را به عسل و کندو و قیماق و خودپرستی مزمن میهمان کند.
حالا اگر به خاطر این باختهای این چند روز اخیر به ژاپن و مصر و ایتالیا، مرده و زنده ما را جلوی چشممان نمیآورید، بگذارید یادتان بیاورم که ما یک روزگاری وقتی سه پوئن- تنها سه پوئن- در یک گیم - تنها در یک گیم - از چشمبادامیها میگرفتیم، شب را توی کافه مرمر و مامانآش جشن راه میانداختیم. این والیبال در این یک قرنی که از عمر مفیدش میگذرد، از دّرههای پرپیچ گذشته و گاه کف و خون بالا آورده است. یک روز افسانهاش آقایدالله بود که با 20 سال بازی در تیم ملی والیبال به اندازه یک لبوفروش دشت نکرده و امروز اسطورهاش همین برادران سلبریتی زیر تور است که با پای چلاق برای بازی در دو - سه ماه لیگ داخلی، یک و نیم میلیارد پول میطلبند و ما هم میگوییم نوش، نوش، برود آنجا که غم نباشد. یک زمان مربیاش فاروق فخرالدینی بود که آدم میمرد برای نجابتش و فخر میکرد که داداش فرهاد فخرالدینی (پهلوانِ موسیقی) و فخرالدین فخرالدینی (استاد صاحبسبک عکاسی پُرتره) و پسر شاعر غمپروری به نام «محمدعلی محزون» است و خودش از هر انگشتش یک هنر میریخت؛ چون غیر از کوچینگ والیبال، میتوانست در آتلیهاش واقع در روبهروی سفارت قدیم امریکا عکسهایی بگیرد که کاوه گلستان بیاید نوکریاش را بکند. یک زمان آقای والیبال ما عموصالح بود که در یک شب دو مربی بزرگ را به گریه انداخته بود اما دل خودش از قلب گنجشک، فندقیتر بود. یک زمان ستاره ما اکبر تنها بود که وقتی در آسایشگاه سالمندان کهریزک برای هماتاقیهاش تعریف میکرد که قدیمها هرگاه اسپک میزد از زمین حریف نفت میجوشید و ملت، سَلط و دَلو میآوردند که مازوت پر کنند! یک زمان سلطان توپ و تور ما آقاجبار پدر والیبال مدرن ایران بود که از روی ذهن سیالش وقتی اسپکهای کوتاه و بریده و تیز را ابداع میکرد و یاد بچههای ایرانزمین میداد، حریفان چشمبادامی ما در بازیهای آسیایی توکیو 1958 با حیرانی از ستارههای پِرشین میپرسیدند که مگر مربی امریکایی آوردهاید که با این تردستیها و شعبدهبازیهای روی تور، گلدان نقره قاره را مال خود کردید؟ بچهها قسم و آیه میآمدند به پیر، به پیمبر که مربی ما آقاجبار است و پیش از تمرینها به ما دستور میدهد که زمین والیبال را جارو بزنیم. او والیبال را به عنوان تلفیقی از «عشق، تکنیک، چابکدستی، فن و ایمان و برادری» یاد میداد و آن نسل شجاع ما نهایت عشقش این بود که وقتی از بازیها پیروز یا بازنده برگشتند، بروند محمد نوری برایشان «گل مریم» را بخواند و زارزار گریه کنند.
والیبال از ورزشهای محبوب ایران است که همزمان با توسعه فوتبال، در کوچههای تهران راه افتاد. اگر فوتبالیهای بَدوی، توپشان را از مثانه گاو میساختند، والیبالیها توپهایی از جورابهای پارهپوره درست میکردند و با چند متر قیطان و دوتا میخ، در هر کوچه پسکوچهای بساطشان را پهن میکردند. آنها با مشت زدن و سمبه زدن به توپ، ادای والیبال را درمیآوردند اما «خوشپرشه»هایشان دل از عارف و عامی میربودند. در زمان پهلوی اول، کوچهای در تهران نمیدیدی که هیاهوی سرویس پاکستانی و پاسهای دُلمهای، گوش رهگذران و ساکنینش را کر نکند. محبوبیت والیبال و فوتبال در آن روزگار چنان همهگیر شده بود که روزنامه اطلاعات هم در تاریخ سوم مهر 1316 خود دست به ادعانامه بزرگی زد و مدعی شد که خاستگاه فوتبال و والیبال جهان ابتدا در ایران بوده است! این عین متن همان روزنامه کذایی است: «اخیراً ثابت شده که فوتبال و والیبال قدیمیترین انواع ورزشهای دنیاست. چه قرنها پادشاهان و شاهنشاهان جهان، این بازی را میکردهاند و هنوز هم ورزش اعیان و بزرگان است. اتفاقاً قوانین و نظاماتی که در این بازی از چندین قرن پیش معمول بوده، هنوز هم معمول است. ایرانیان پیش از میلاد مسیح، این بازی را داشتهاند و آن را برای پهلوانان و مردان سلحشور، بهترین بازی میدانستهاند. پس از آن، از ایران به هندوستان و ترکیه و تبّت انتقال یافته است. تا قرن دهم میلادی، توپ را از چوب میساختهاند ولی از آن پس از پوست ساخته شد. تا امروز که به صورت بهتری درآمده است.»
حالا این ادعای اطلاعاتیها به کنار، اما تمام مستندات مکتوب و شفاهی تاریخی حکایت از این دارد که از سال 1299 میرمهدی ورزنده- بنیانگذار ورزشهای نوین در ایران- برای توسعه والیبال این خاک جان گذاشته و زحمتی که مردان کلوپ شایسته و کالج البرز و دارالمعلمین برای توسعهیافتگی والیبال ایران کشیدهاند، صد تا داورزنی و یزدانیخرم، مانده تا بکشند.
یک باشگاه اگر در ایران نام ببری که همه بچههایش توی حوزه تحصیل و اقتصاد، آدمحسابی شدند، کلوپ بوستان بود که با شاهینِ فوتبال، تنه به تنه شده بود. من یک آدم علاف نشنیدم از خیل بوستانیها تحویل جامعه داده شده باشد. آنها به تمامی یا تکنوکرات موفق از آب درآمدند یا اقتصاددان کارآفرین و یا مهندس و دکتر و فلان و بیسار. پس میگذرم از رزومه محمود عدل یا محمد شریفزاده دو افسانه والیبال بوستان که سرگیجه نگیری. با این همه از شما میپرسم که آیا میدانید کمالگرایی مفرط آنها مدیون چه آتمسفری بود؟ بله، دو مرد وارسته بالای سر آنها بودند که توجه به تحصیلات و آرمانگرایی و ورزش را به عنوان سهقلوی غیرقابل تفکیکی در نظر میگرفتند. یک دیکتاتور مهربان و محشر به نام آقاجبار (که بعدها فهمیدم خواهرزاده استاد شهریار است) بالای سرشان بود که به آنها در کنار فنون والیبال، انصاف و سلحشوری و متانت و وطنپرستی را هم یاد میداد. این همان نسل تاریخی است که با دست خالی اولین مدالهای سیمین بسکتبال و والیبال آسیا را دشت کرد. همان نسل پابرهنهای که قبل از هر تمرینی موظف بود جارو به دست بگیرد و حیاط باشگاه را عین دستهگل کند تا بتواند نسبت به آن احساس مالکیت درونی پیدا کند. یک صحنه از باشگاه بوستان قدیم در یاد تاریخ مانده که قهرمانان شایسته ما پنبهریزهای کارخانه پتوبافی کنار باشگاه را که حیاط بوستان را پر از آتآشغال کرده است جارو میکنند. ذهن پاکیزه، محیط آموزشی پاکیزه میخواهد تا فنون آموزشی شوت جفتپا و آبشار و ریباند و ساعد را فراغ بال بیاموزد. به خاطر همین کمالگرایی هم هست که وقتی باشگاه بوستان به حکم درباریان تعطیل میشود، ستارههایش در حوزه صنعت و حرفه و تکنوکراسی و اقتصاد هم موفق میشوند. داستان نابودی بوستان البته ریشه در مناسبات دهه چهلی دارد.
یک روز چهارم آبان را در نظر بگیر که همه ورزشکاران موظفند بیایند در برابر جایگاه امجدیه رژه بروند. آن روزها دفتر باشگاه بوستان روبهروی امجدیه بود و سازمان تربیت بدنی کشور بخشنامه کرده بود که تمام قهرمانان ملی باید به همراه رئیس کلوپشان بلااستثنا در رژه شرکت کنند. رسم رژه بر این مبنا بود که ورزشکاران ابتدا با مراجعه به مقر باشگاه بوستان گرمکنشان را بگیرند و ناهارشان را بزنند تو رگ و هر وقت از بلندگوها خبر دادند که نفر اول مملکت وارد جایگاه مخصوص امجدیه شده، بروند از برابر او رژه بروند. سال 45 اما یک اتفاق پیشبینی نشده بوستان را به محاق تعطیلی کشاند. وقتی شعبونخان جعفری سرزده به بوستان رفت که با لات و لوتهاش جامه نمایش بپوشند و بروند وسط معرکه، آقای شاهحسینی رفت توی شکمش که «مرد حسابی چرا آبروی ورزش باستانی را میبری؟ چرا زنهای هنرپیشه خارجی را میکشانی تو زورخانهات؟ مگر زورخانه جای اینجور عروسکبازیهاست؟» شعبون سگرمههایش توی هم میرود و اُلدروم بلدروم میکند که «میدهم بزنندتان، بلبل شدید، زبون درآوردید واسه من؟» شاهحسینی هم در جوابش میگوید «مگر غیر از زدن، کاری هم از دستت برمیآید؟ تو به بادیگاردت سرهنگ جاوید مینازی شعبونخان؟ بهش بگو یادت نیست در سال 32 من تو میدون بهارستان دست رو سبیلش گذاشتم که مردم نتراشندش؟»
شعبون و زورخونهچیهایش آن روز با اوقاتتلخی رفتند سمت لُژ مخصوص و وقتی نوبت به رژه باشگاه بوستان رسید، 20 بازیکن این تیم با مربی و سرپرستشان، یکهو تبدیل به قطرهای آب شدند و چکیدند زیر زمین. سه روز بعدش البته حکمی در خانه آقای شاهحسینی در کوچه میرزامحمود وزیر رسید که تویش نوشته شده بود: «یکی از عناصر اخلالگر به نام حسین شاهحسینی در روز 4 آبان جمعی از ورزشکاران را تحریک کرد و مانع از آن شد که بازیکنان بسکتبال و والیبال ایران از برابر پیشگاه همایونی رژه بروند. دستور فرمایید ورود ایشان به تمامی میادین ورزشی ممنوع گردد.» و چنین شد که آرمانگراترین باشگاه ایران - بوستان - برای همیشه ممنوعالفعالیت شد و دو غولش کنار گذاشته شدند؛ شاهحسینی تا آخر عمرش و آقاجبار به مدت دو سال. همان آقاجبار که اخلاقگراترین و منضبط ترین مربی تاریخ ایران بود و بعدها که در سازمان «درآمد بر ارث» مدیر شد، چنان کارنامه پاکیزهای در مدیریت مالی چنین نهاد حساسی از خود به جا گذاشت که یک عمر سرمشق دیگران شد.
من آقای جبارزادگان را برای آخرین بار در دهه 60 دیدم که روی ویلچر نشسته بود و دچار نارسایی تکلم شده بود. آن روز محمود عدل (کاپیتان همزمان تیمهای ملی والیبال و بسکتبال ایران در دهه 40) را میدیدم که با چشمانی خیس، میرود پشت درختان سیگار میکشد اما در محضر مربیاش پا دراز نمیکند. آن روز محمد شریفزاده، کاپیتان تیم ملی ایران در بازیهای آسیایی 1958 توکیو و دارنده اولین مدال آسیا را هم دیدم که جلوی مربیاش دست به سینه ایستاده بود. همان کاپیتانی که بعدها در 80 سالگی هرگاه که دلش میگرفت، میرفت دستی بر تنه درختان محله ولیآباد تهران میکشید و با خود میگفت که «ببین پسر! هنوز جای تور والیبالمان روی درختها مانده است.» درختهای تبریزی، 70 سال بیشتر، جای میخ تورهای دستباف آنها را در تن خود نگه داشته بودند. درختهای تبریزی شاهد بودند که آنها در والیبال سه نفره شرطی سر «سه زار»، جانشان را میگذاشتند و هر گروه که هر گیم را میبرد، سه ریال از حریف دستخوش میگرفت. درختان تبریزی هنوز لوطیگری بچههای خردسال ولیآباد را به یاد دارند که وقتی بازیشان تمام میشد و میرفتند که با آن سهزارها، یک پاتیل مغز گردو و خرما و بستنی بخرند، بچههای تیم مغلوب را نیز در لمباندن این خوراکی لذیذ شریک میکردند.
تنهایی، هیچ چیز نمیچسبید. تنهایی، زهر هلاهل بود. آن نسلِ خرماخورِ عاشق آبشار، با پیراهن باشگاه بوستان، قهرمان باشگاههای تهران شد و به اردوی تیم ملی هم رسیدند. شریفزاده و سیاوش و عدل و آقاتهرانی از همین بوستانیها بودند که وقتی در بازیهای آسیایی 1958 هند (قهرمان دور قبل بازیهای آسیایی) را سه-هیچ شکست دادند، خیز برداشتند برای تصاحب یک نقره قارهای که برایشان در حکم لعل بدخشان بود و والیبال ایران تا نیم قرن موفق به تصاحب چنین عنوانی نشد. بوستان به کاپیتان شریفزاده یاد داد که در عرصه اقتصاد هم به کمتر از قهرمانی راضی نباشد. چنین شد که او بعد بازگشت از توکیو تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد و در جنوب کشور پروژه محصولات نفتی را به دست گرفت و در حوزههای صنعت نفت و گاز و پتروشیمی کشور نیز نخبه شد. آن مرد کارخانهدار که هر خراشی روی درختان تبریزی محله ولیآباد دلش را غمگین میکرد، صدها نفر را در مجموعهاش نان میداد. حتی وقتی دست چپش زیر دستگاه برش کارخانه صنعتیاش از آرنج قطع شد، گفت «مهم نیست. من آمادهام با دست چپم اسپک بزنم.» چنین بود استقامتی که آن نسل از معلمشان آقاجبار آموخته بود.
اگر پسران ما در بازیهای آسیایی 1958 نقره گرفتند، ایوالله به دخترانمان که در بانکوک 1966 به گردنآویز برنز دست یافتند. از آن نسل شجاعقلب، چهره معصوم «ماری ترزا تت» معروف به ماریتت یادم هست که با موهای پسرانه و به عنوان کاپیتان ارمنیتبار ایران روی سکوی سوم بازیهای آسیایی ایستاده بود. انگار هنوز نتوانسته طعم آن بازی حماسی در برابر فیلیپین را هضم بکند که ابتدا دو سِت عقب افتادند و سپس سه گیم بردند. روزنامهها در وصفش نوشتند «تور برای دوشیزه ماری کوتاه شده است!» همان عمهماری که وقتی در روز مادر سال 1351 بوسهای روی گونههای مادرش (گوهاریک) زد دنیای ورزش در آلبوم وسطش عکسی گذاشت که کاغذ زردش هنوز لبریز از راز و مهر است. آموزگار اخلاقگرا و پاکباخته همان تیم ملی دختران برنزی نیز همچون پسران نقرهای ایران، «آقاجبار» بود. من هنوز تو نخ چشمهای او در آخرین دیدارمان هستم که روی ویلچر نشسته بود و انگار رّد یک خیانت ابدی روی پلکهایش مانده بود که نمیتوانست دو کلمه حرف بزند. آدم با زخمهای هزارساله چگونه میتواند حرف بزند؟ بعد هم چه بگوید؟ همان مردمکی که مثل شبق میدرخشید و پر از اندوهی باستانی بود برای بازتاباندن حرمان شخصی او بس بود. نباید دلش را من هم «نشتر» میزدم. که نزدم.
از دیگر شاگردان آقاجبار، عموصالح بود. پسرکی با رویاهای بزرگ که بعدها به کاپیتانی و مربیگری تیم ملی ایران رسید و هنوز سایهاش بالای سر والیبال هست. پسرکی با جوراب مچاله و کفش سهستاره والیبال و توپ وَسمهای که یک قرون یک قرون پول توجیبیاش را جمع میکرد میریخت توی قلک تا پول پیراهن تیمش را پسانداز کند. همان پیراهن تیم جوانان آقافاروق که -برای کم شدن پول پارچهاش- از بس آستینش را کوتاه میکردند که بین رکابی و آستینکوتاه، عاطل و باطل میماند. یک عموی بشدت نجیب، بشدت صادق، بشدت لوتی. یک عموی بشدت افتاده، بشدت فروتن، بشدت قدرشناس. عموسیبیلوی چپدست ما بچه همدون است اما بزرگشده سلسبیل تهرون. او هم مثل آقاجبار و مثل فاروق و مثل الباقی مربیان و ستارههای پاکباخته ما، نیم قرن توی والیبال عرق ریخته اما کل درآمدش از دوران بازیگری در تیم کلنی ایران و 93 بازی ملی، به هزار تومان نمیرسد. جمعاً یک دانه پاداش 200 تومانی گرفته است که سرهنگ صادقی بنیانگذار باشگاه پاس به خاطر قهرمانیشان در جام باشگاههای تهران، گذاشته کف دستش که البته 20 تومان آن را هم به عنوان مالیات کسر کردهاند! یکدانه گرمکن و یک جفت کفش کادو هم در باشگاه دیهیم جایزه گرفته به علاوه دو سیخ کوبیده که شب قهرمانی در رستوران مهمانشان کردهاند. یکدانه اسکناس پونصدی هم آقای شریفزاده تو تورنمنت ترکیه بعد از بازی مقابل بلغار چپانده تو جیبش. نگاه نکن بچههای امروز والیبال ما بلغار را درسته قورت میدهند، آنروزها وقتی جلوی بلغار قهرمان جهان بازی میکردیم، بچهها رنگ به رخسارشان نبود. نشان به آن نشان که آقاجبار قبل از بازی رو کرده بود به عموصالح که «میدونم تو جیگردار هستی، نترسیها از غولتشنهای اونا.» بچهها هر چه اسپک میزنند، دست بلغاریها را عین «پارو»های پت و پهن خودمان روی تور میبینند که آبشارشان را عین آب خوردن بلاک میکند. عمو وقتی میآید عقب زمین، یک نگاه میکند به نحوه دفاع کردن بلغارها و یک نگاه میکند به جاهای خالی زمین آنها و وقتی به جلوی تور میآید، میفهمد که هنگام اسپک زدن، چقدر باید از تور فاصله بگیرد و توپ را کجاها بکوبد که بخوابد. سر این تیزفهمی او بود که وقتی توپهایش در زمین حریف خوابید و در یک گیم، بلغار را در عدد شش نگه داشتند، بچهها با تعجب از عمو میپرسیدند: «چطوری میخوابونی عمو این توپها رو تو میدون این یزیدندارها؟» آنجا سرپرست تیم، یک پونصدی قهوهای گذاشت کف دستش و حالا که حساب میکنم تمام درآمد عمو از 20 سال آبشارزنی در تیمهای ملی و باشگاهی و نیم قرن حضور در سطح اول والیبال- با احتساب دویستی سرهنگ صادقی و دو سیخ کوبیده دیهیمیها و پونصدی شریفزاده- حتی به یک هزار تومانی سبز هم نمیرسد! مردی که تمام عمرش را با عناوین کاپیتانی، مربیگری، سرمربیگری و حتی مدیر تیمهای ملی والیبال و ناشنوایان ایران گذرانده، جمعاً 680 تومان (تک تومان، نه هزار تومان) دشت کرده است. اما در عوض والیبال در این یک دهه به جایی رسید که نان ستارههای نسل اخیر افتاد توی روغن کرمونشاهی. من سه چهار سال قبل به صورت کاملاً اتفاقی، داشتم مذاکره یک ستاره درجه 2 تیم ملی والیبال را با یک باشگاه لیگ برتری شهرستانی، شنود میکردم. طرف نه گذاشت نه برداشت، گفت «یه تومن.» مذاکرهکننده که هممحله قدیمیام بود گفت «چی چی یه تومن؟ یعنی چقدره یه تومن؟» ستاره سّن و سالدار گفت: «یه تومان یعنی یه میلیارد دیگه، دهاتی!» دوست من برگشت گفت: «ما لیگ داخلیمان دوسه ماه که بیشتر نیست؟ تو هم که یک پایت چلاق است و عصا دستت هست. نمیشود یک تخفیفی بدهی؟» والیبالیسته گفت: «این پارو نیگا نکن گچ گرفتم، حتماً خودمو به بازیهای برگشت میرسونم.» آن لحظه من به مهآلودی یک نخ سیگار پناه بردم و با خود نجوا کردم: کجایی آقاجبار؟ کجایی عموصالح؟ کجایی فاروق؟ کجایی حسن کُرد؟ کجایی عزیز شوربا؟ کجایی حسن شمشیری؟ کجایی یدالله؟ کجایی سعید امینی؟ کجایی علی تازرونی؟ چرا شماها شصت هفتاد هشتاد سال دیر به دنیا آمدید؟ تقصیر پدرمادرهاتان بود یا خودتان یا دیالکتیک تاریخیِ والیبال؟
والیبال ایران در دهه 50 با جام پاسارگاد توسعه یافت اما هنوز جلوی چشمبادامیها عاجز و آواره میشد. حتی در دهه 70 که بازیهای والیبال پرسپولیس-استقلال در سالن 12 هزارنفری آزادی چنان پرشور میشد که مردم غیر از سکوها، داخل میدان هم تا دم خطوط والیبال مینشستند، باز استانداردهای توسعه جهانی در کار ما نبود. والیبال درایران همیشه با خردهفرهنگی پر از عزت و احترام همراه بود و هرگز -مثل فوتبال- جایگاهی به لش لوش و اراذل نمیداد. ما تمام بالیدنمان به فرهنگسازی آقاجبار بود و مهندس محمود عدل و فاروقخان و عموصالح. همان عموصالح که وقتی تازه سیبیلهاش سبز شده بود و اسپکهای دست چپش توی دهنها افتاده بود و آقاجبار هم بازیاش را پسندیده بود از تیم ملی خطش زده بود که مبادا این بچه خودش را خراب کند! 40 سال بعد اما در آن روزهای خزانزده آقاجبار که از دنیا سیر شده بود همین عموصالح بود که دست زنش را میگرفت و میرفتند خانه جبار که استادش را به شریک زندگیاش نشان دهد. آقاجبار سکته کرده بود و ناتوان از سخن گفتن بود، ساعتها روی ویلچر، انگشت شاگردش را در مشت میگرفت و از این طریق به او القا میکرد که چقدر دوستشان دارد. این همان آقاجباری ست که در بازیهای آسیایی بانکوک 1966 وقتی تیمش را در بازی حساس ردهبندی، به مصاف تایوان قدرتمند آن روز میفرستد دو تیم 2-2 مساوی بودند و جبار در تایم استراحت، یک سخنرانی تاریخی میکند که ستارههایش به گریه میافتند و خودش هم با آنان میگرید: «خجالت بکشید. میدانید شما را با پول چه کسانی به بازیهای آسیایی فرستادهاند؟ با پول مالیات پیرزنهای بدبخت. حالا این یک گیم نشان میدهد که چقدر به آنها وفادارید. یا میروید میجنگید و زحمات آن چهارماه تمرین آمادهسازی در گرمای 50 درجه آبادان را جبران میکنید، یا بروید بمیرید...»
فقط این سخنرانی میتوانست رگ غیرت بچهها را به حدی بجنباند که بروند خون به پا کنند و حریف را 15 به یک ببرند. 15 به یک! تازه بعد از این شادی است که تیم به مرحله نیمهنهایی صعود میکند و عموصالح که دارد هلخ هلخ به سمت هتل میرود مردی را میبیند که دست به شانهاش میزند و میگرید. او پروفسور والیبال و مربی تایوان است. به عمو میگوید: «دو سال زحمت مرا از بین بردی جوان!» ...عمو با دیدن چشمان اشکبار دو مربی در یک بازی، به فلسفه شکست و ناکامی فکر میکند. پروفسور عمو را دعوت میکند برود در باشگاه آنها بازی کند و همزمان ترتیب دانشگاهش را هم بدهند. اما عمو تنها پسر خانواده است. کجا برود؟ مادر را به که بسپارد؟ او که قبل از تایوان، پیشنهادهای دهانگیری هم از امریکا و ترکیه برای ادامه تحصیل دارد، به پروفسور چشمبادومی پاسخ منفی میدهد و برمیگردد تهران؛ من بوی چادرشب مادرم را با دنیا عوض نمیکنم. بله عوض نمیکند. تمام دلخوشی او و همنسلانش شنیدن ساز «فلوت» بود که قدیمها در سالنهای والیبال میزدند. (هنوز طبل مد نشده بود) حتی وقتی عمو رفت افسر راهنماییرانندگی شد اولین روزی که رفت سر پُستش، به فکر استعفا افتاد: «من آخر این مردم هموطنم را چه شکلی جریمه کنم؟ مگر یک قهرمان میتواند مردمش را جریمه کند؟»
در اولین مسابقات جهانی که ایران شرکت کرد- 1970 بلغارستان- و بازی افتتاحیه را با یوگسلاوی 5 گیمه باخت از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم. آن زمانها امتیاز گرفتن مصیبت بود و گاهی چند دقیقهای طول میکشید تا تیمی بتواند یک امتیاز دشت کند. چون باید وقتی سرویس دست تو بود امتیاز میگرفتی. اگر سرویس را حریف میزد و تو میخواباندیش، امتیازی بهت تعلق نمیگرفت بلکه تنها سرویس به تو میرسید. ممکن بود تیمها چندین سرویس بزنند و هیچ کدام صاحب امتیاز نشوند. آن روزها مربی تیم ملی ایران، «اگن» پروفسور اهل چکسلواکی بود که ماهی 200 دلار میگرفت و تمام مدت فریاد برمیآورد که «با تیمهای خوب جهان مسابقه بدهید. هزینه کنید با کشورهای پیشرفته مسابقه دهید.» مردی که در طول هشت ماه زبان فارسی را فول یاد گرفته بود، فقط التماس میکرد که بچههایتان را بگذارید ببرم در اروپا بازی کنند (عمو و یدالله و حسن کُرد را نشان میداد) اما کی به حرف او گوش میکرد؟ 30 سال طول کشید تا در و تخته والیبال ایران به هم جفت وجور بشوند و نسلی روی بورس بیاید که جهانی شود و حالا که به ژاپن و مصر و ایتالیا میبازد ما غمبرک بزنیم. غمبرک نزنید پسران دردانه. این والیبال، شاخ شده واسه دنیا و دیگر پایینبیا هم نیست. ما یک قرن برای موفقیت این تیم زوزه کشیدهایم. با هر زوزه، یک تارمویمان طوسی شده است.»
انتهای پیام
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/126336/