داستانک/ کفش سیاه؛ ماسک سیاه، کیف سیاه!
مقالات
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - اعتماد / کفشهایم را در کوچههای سارمران از پا در آورده بودم و با بچهها توی آب خنک قناتی که سرازیر کوچهها بود راه می رفتم و شعر می خواندم، اینجا در تهران اما با کفشسیاه و ماسک سیاه و کیفسیاه و ساک خرید سیاه لابد برای بچه ها ترسناکم، مثل هیولایی سیاه با چشم های خوابآلود که کیسهای برای بردن بچهای روی دوش انداخته است .
دختربچهای از پشت نردههای حیاطی می گوید وای و یکی دیگر می گوید نترس ماسک دارد و حیران نگاهم می کند که با ماسک سیاه و کیسه سیاه وسط کوچه ایستادهام و دستهایم را روی سرم گذاشته ام و دلم میخواهد جادویی بشود و ماسک صورتی و مانتوی قرمز و کفش های سبز شبرنگ داشته باشم و کیسه و کیفم خال خالی سرخ و زرد باشند تا بچهها نترسند از من .
به بچهها میگویم : به خدا من آدم بدی نیستم ، همسایه روبروییم و بچهها میزنند به خنده و میآیند پشت نردهها و میگویند: ماسکت خیلی بزرگ است خانم، میگویم: شل هم هست و خیلی وقت ها از دماغم میافتد و خنده دار می شوم ،اما از آن یکی ماسکها بیشتر به درد نفس کشیدن می خورد .
بعد یکیشان می گوید: مگر کرونا نرفته؟
میگویم: دوباره برگشته گویا که چیزی بردارد و چاره ای نداریم جز این که ماسک بزنیم.
بعد یکی دیگرشان که چشمهای روشن پر از خنده دارد می گوید :ماسک اندازه بزن خب و دست بقیه را به سمت حیاط می کشد، جایی که مادر یکی شان ایستاده و با خنده به دیوانگی من نگاه میکند.
من هم میخندم ودستی تکان میدهم و می گویم: ببخشید، دلم نمی خواست ازمن بترسند ،مادربچه ها هم سری تکان میدهد و می گوید :حق داری.
بعد اما کیسه سیاه و کیف سیاهم را برمی دارم و با کفش سیاه و مانتوی سیاه و روسری سیاهم راه میافتم که ماسک لعنتی را توی سطل آشغالی بیندازم و یک دانه سفیدش را از داروخانهای بخرم که لااقل در چشم بچههای شهرم یک تکه روشنی داشته باشم.
نویسنده: شرمین نادری
-
جمعه ۱۳ تير ۱۳۹۹ - ۲۲:۵۴:۳۹
-
۵۲ بازديد
-
آخرین خبر مقاله
-
نسیم گیلان
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/183818/