نسیم گیلان

آخرين مطالب

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت دهم مقالات

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت دهم
  بزرگنمايي:

نسیم گیلان - آخرین خبر / رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان 89 تا پاییز 95 درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
قسمت نهم

نسیم گیلان

داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت نهم
1399/06/28 - 22:30
دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» 
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم. 
خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام کافی بود «خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» 
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 
چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. 
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 
یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» 
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم .
 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»
اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» 
حرفم به آخر نرسیده، بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!» 
نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟» 
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! ازهمین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. 
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده وعطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» 
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 
جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. 
مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از ایران اومده!» 
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 
به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. 
او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. 
به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» 
از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!» 
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. 
مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!» 
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. 
احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!» 
سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از ترسی به تنش افتاد که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!» 
از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. 
هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. 
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. 
آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!» 
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، دراتاق باز شد. 
ادامه دارد...
نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد

لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/201388/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

پلیس مانع خودسوزی زن 50 ساله شد

وزیر ارشاد: مردم کتاب را رها نکردند

بنای ما بر حمایت جدی است

معمای ناپدید شدن سبحان 5 ساله

جهان در شوک اتمی؛ روسیه و چین در ماه، پایگاه هسته‌ای می‌سازند

کودک‌ربایی از گیلان تا خلخال

اجرای 197 مصوبه کارگروه رفع موانع تولید در گیلان

بارش شدید باران در رشت

رونمایی از کتاب حضرت فاطمه (س) با محتوای ١٠٠ ساله

زمین چگونه شگل گرفت؟

حضور نشر شاهد با حدود 20 اثر تازه در نمایشگاه کتاب تهران

تجلیل از خانواده معلم شهید غریب در اسارت «صفدر محمدی» در کرمانشاه

دیدار مدیریت شعب بانک سپه آذربایجان شرقی با سرپرست بنیاد شهید و امور ایثارگران استان

سوم خرداد نماد سرافرازی ملت ایران است

سند تحول بنیادین آموزش و پرورش بازنگری شود

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

چند ثانیه قبل از مرگ چه اتفاقی می افتد؟

آزمایشی به زیبایی خورشید

کاراکتر «دختر کاپشن‌صورتی با گوشواره قلبی» رونمایی شد

شهرستان‌های استان تهران 57شهید امدادگر تقدیم انقلاب کرده است

مدیرکل بنیاد مازندران از ثبت بیش از پنج هزار تاریخ شفاهی والدین شهدا خبرداد

فرهنگ سازی در سبک زندگی و تغذیه سالم نیاز ضروری امروز است

میز خدمت جهادی در شهرک امام زاده ابراهیم (ع) شفت برپا شد

انهدام یک شرکت هرمی در استان گیلان

همدردی باشگاه هوادار با آسیب‌دیدگان آتش‌سوزی گیلان

تو را با غیر میبینم، صدایم درنمی‌آید

گریه ای افتاد در من بی امان

پیش بینی بارش ها و دمای هوا تا آخر خرداد

با این تی‌شرت دیگر هنگام ورزش به بطری آب نیاز ندارید

رآکتور همجوشی هسته‌ای WEST رکورد زد؛ حفظ پلاسمای 50 میلیون درجه‌ای به‌مدت 6 دقیقه

تصاویری از ایستگاه فضایی با لنز 6000 میلیمتری از فاصله 400 کیلومتری

اسپیس ایکس از لباس جدید مخصوص راهپیمایی فضایی خود رونمایی کرد

تشکل‌ها بازوی توانایی برای بنیاد شهید و امور ایثارگران هستند

جلسه وبیناری برنامه عملیاتی معاونت توسعه مدیریت، منابع و برنامه‌ریزی بنیاد شهید و امور ایثارگران برگزار شد

احراز 50 پروند رزمندگان فاقد مدارک بالینی در استان البرز

اختصاص 20 پلاک مسکونی مشمولان قانون جوانی جمعیت در رضوانشهر

کشف 215 کیلوگرم حشیش از یک منزل در رودبار جنوب

سامانه بارشی عصر فردا از گیلان خارج می‌شود

عرضه جدیدترین کتاب محمود دولت‌آبادی در نمایشگاه

کتاب جدید بهناز ضرابی زاده با نام «پری خانه ما» رونمایی می‌شود

به مناسبت سالروز درگذشت دانشمند و جغرافی‌دانِ قرن چهاردهم، عبدالرزاق بغایری

شاهکار مهندسی SpaceX

پیام تسلیت رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت مادر شهیدان والامقام «جوینی»

عیادت جمعی از اعضای تشکل‌های شاهد و ایثارگر از ایثارگران بستری در بیمارستان ساسان

پیام تسلیت رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت پدر شهیدان معظم «شیخ شعبانی»

قانون حمایت از خانواده و جوانی در محیط زیست گیلان اجرا می‌شود

نگران فراگیری تک فرزندی هستیم/ دیابت و فشار خون؛ تهدیدی برای گیلان

بخش خصوصی به "کیش" امید بسته است/ سادات نجفی: جزیره کیش می تواند نقش موثری در صنعت پخش ایفا کند

«باران کوثری» سه داستان کوتاه را برای نابینایان روایت کرد

داستانک/ دختر کتابفروش