خاطره خرید اولین کتاب
مقالات
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - ایسنا / محمدسرور رجایی خاطرهای را از نخستین کتابی که در دوران کودکی با عنوان «نجمای شیرازی» خریده بیان کرد.
این نویسنده و پژوهشگر افغان ساکن ایران، همزمان با هفته کتاب خاطره خود را از اولین کتابی که خریده است، اینگونه تعریف کرد: در کابل زندگی میکردیم. کتابهای زیادی در خانه داشتیم، موضوع بیشتر آنها تاریخ و ادبیات بود. از دهسالگی بدون کمک دیگران میتوانستم کتاب بخوانم. روزی از خانه بیرون شدم، پسر همسایه ما که نامش کاظم بود به طرفم دوید و با شادمانی گفت: «سرور عجب کتابی پیدا کردم، پر از قصه و شعر است، صبر کن تا برایت نشان بدهم». با سرعت به طرف خانهشان دوید و خیلی زود نفسکزنان برگشت. کتاب نازکی را به دستم داد که چند صفحه اولش پاره شده بود. چند صفحه دیگر هم پارهشدگی داشت. همین که کتاب را گرفتم، به پشت کتاب نگاه کردم، دیدم که چند صفحه از پایان کتاب هم نیست. ورق زدم، دو سه صفحهاش را که خواندم فهمیدم داستان عاشقانه است. دوبیتیهای قشنگی داشت. کاظم وقتی دید که هی ورق میزنم، کتاب را از دستم گرفت و گفت: «زیاد ورق نزن پاره میشود» و راهی خانهاش شد. هنوز به دروازه حیاط خانهشان نرسیده بود، گفتم: «کتاب را قرض بده تا فردا میخوانم و برمیگردانم». تمام سرش بالا گرفت و گفت: «نه». باز هم صدا کردم، راستی نام کتاب چیست؟ بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند، چیغ زد «نجمای شیرازی». به خانه رفتم، از مادر خدابیامرزم پرسیدم، کتاب «نجمای شیرازی» داریم؟ نداشتیم.
بعد از آن هر روز کاظم را که در کوچه میدیدم، کتاب «نجمای شیرازی» را طلب میکردم تا بخوانم. هر بار هم میگفت: «هنوز خلاصش نکردم». آن زمان ساکن غرب کابل بودیم، هر از گاهی به مرکز شهر میرفتم. روزی دستفروشی را دیدم که در سایه دیوار مسجد قدیمی کابل، «مسجد پل خِشتی» وسایلش را چینده است. در بین وسایل او چند تا کتاب هم بود. روی جلد کتابی عکس دختری با روبند نقاشی شده بود. با دقت به آن نگاه کردم، روی جلد کتاب نوشته بود «نجمای شیرازی». با هیجان پرسیدم «کاکا، کتاب نجمای شیرازی چند است؟» گفت: «پنج افغانی». سکههایی که داشتم، چند بار حساب کردم، پنج افغانی میشد. همه پولم را دادم و کتاب نجمای شیرازی را خریدم. روی جلد کتاب غیر از نام کتاب، با خط ضعیفی نوشته شده بود «داستان نجمای شیرازی سرگذشت نجما ولد میرنجمالدین ساکن ولایت شیراز». از همانجا شروع کردم به خواندن کتاب. عصر همان روز که برگشتم، اول به خانه رفیقم کاظم رفتم و کتاب نجمای شیرازی را نشانش دادم و گفتم خریدهام. بعد از آن کاظم بود که هر بار مرا میدید، کتابم را با التماس طلب میکرد. چون کامل بود. من هم مثل خودش رفتار کردم و هیچ وقت کتابم را به او ندادم. هنوز هم چند تا از دوبیتیهای آن کتاب در یادم است. مثل این:
اگر دلبر به من یک رنگ باشد
صدای من مثال زنگ باشد
سَرِ دلبر سَرِ زانوی من
سر دشمن به زیر سنگ باشد»
پینوشت: افغانها به جیغ، چیغ میگویند.
-
سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۹:۵۳
-
۳۹ بازديد
-
آخرین خبر مقاله
-
نسیم گیلان
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/219051/