داستان کوتاه/ صلاه ظهر
مقالات
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - اعتماد /میرود سمت حوضچه و مینشیند روی زانوهایی که خیلی وقت است تاب تحمل او را ندارند
نشستم روی سکوی چهارم پلههایی که راه میبرد به ایوان کوچک و بعد سه اتاق سه در چهار. پنجدری روبرو که با پرده سفید پوشیده شده. ورودی پنج دری در راهرو باریک میرسد به راه پله پشتبام. در مقابل اتاق پدربزرگ و عزیز است. ورودی اتاق محل زندگی پدر و مادر و من رو به ایوان است. با پنج دری که با ارتفاع به حیاط مشرف میشود.
لباس شخصیها مشغول شخم زدن خانه هستند. ارشد تیم جستوجو که بقیه جناب سرهنگ صدایش میکنند در حال باز کردن دستبند با تهدید گفته بود بنشینم روی پله چهارم تارمی و تا او نگفته جم نمیخورم. آفتاب ظهر روزهای اول پاییز میتابد روی تنم اما میلرزم. تیم جستوجو بازرسی را از زیرزمین شروع کرده.
دزدکی میتوانم قسمتی از زیرزمین را دید بزنم. دو نفر لباس شخصی، یکی خرت و پرتهای زیر بادگیر را زیر و رو میکند و دیگری خم شده و مسیر بادگیر تا پشتبام را ورانداز میکند. تصور اینکه آن سوی سرداب دو، سه لباس شخصی مشغول جستوجوی رنگهای قالی عزیز و قفسههای کتاب و بیرون ریختن دستنوشتههای داخل میز مطالعه باشند، دشوار نیست.
توی حیاط کوچک لباس شخصیها لول میخورند. صدای امواج چند بیسیم در دست لباس شخصیها، پچپچها و حرفهای درِگوشی و رفت و آمد آنها و نجوای لاینقطع همسایهها در پشتِ درِ حیاط و بیاعتنایی اینهمه به انتظار کابوس وار من روی پله چهارم.
پلکهایم را با فشار و تندتند باز و بسته میکنم و ناخودآگاه انگشتهای لرزان را در تنم فرو میکنم. شبهای بسیاری با این ترفند از چنین کابوسهایی خلاص شدهام. میتواند یکی از آن کابوسها باشد. اما نه اینچنین طولانی و منظم. کابوسهای شبانه اول و آخر نداشتند، نمیشد برای کسی تعریف کرد. اما اینیکی را میتوانم با مکان و تاریخ دقیق و ساعت لحظه به لحظه به یاد بیاورم:
چهارشنبه 15 مهر 1355، ساعت 9 صبح، درس حساب فنی، زمانیکه آقای فرگاه معادلات دو مجهولی را درس میدهد، آقای پدرام معاون هنرستان در کلاس را باز کرد و صدایم زد. بدون هیچ توضیح با صدای لرزان و اشاره گفت دفتر آقای مهرانی. کریدور را تا رسیدن به دفتر رییس هنرستان با نگرانی طی کرده بودم. به دفتر که رسیدیم در را باز کرد و مرا به داخل فرستاد و رفت. داخل دفتر دو ناشناسِ شیک پوش و کراوات زده ساکت و موقر کنار میز رییس نشسته بودند. با ورود من بلافاصله بلند شدند از رییس تشکر با او دست دادند و به سمت من آمدند. یکی از آنها رو به من و با احترام گفت بفرمایید. گیج شده بودم، بدون کلامی راه افتادم. دو مرد ناشناس من را تا رسیدن به اتوموبیلی که روبروی هنرستان پارک و راننده آن انتظار میکشید، اسکورت کردند. یکی از ان دو درِ عقب برای من باز کرد. سوار شدم. وقتی دو مرد ناشناس در دو طرف عقب اتوموبیل مستقر شدند، راننده حرکت کرد.
میتوانستم همه این وقایع را مرور کنم.
حتی اتفاقات بعدی را. بازجویی شتابزده در ساختمان اطلاعات و امنیت شهربانی که گاه با ملاطفت و گاه با تهدید همراه بود. تا زدن دستبند و روانه شدن به خانه با چند ماشین شخصی حامل پاسبان و لباسشخصی. و در ادامه ورود آنها به داخل خانه و ترس و لرز عزیز و پدربزرگ و باز کردن دستبند و نشاندنم با تحکم روی پله چهارم.
اینهمه نظم که نمیتواند خواب و کابوس باشد.
سه، چهار پاسبان و لباسشخصی به دو از پلههای زیرزمین پایین میروند. چشم از راهپله زیرزمین بر نمیدارم تا با بغلهای پر از کتاب بر میگردند و لب پاشویه حوض آنها را ول میکنند جلوی پای جناب سرهنگ.
توی کوچه باید غلغله باشد. اما کسی را نمیبینم، برای لحظهای ترس جای خود را به حس کنجکاوی غریبی میدهد. به همهمه کوچه و جملات نیمهتمام گوش میدهم:
- چه خبره؟ از سر خیابون تا اینجا سر هر تیر چراغ یک ماموره؟
- رد شو، فضولی نکن... برا امنیت شما گذاشتن، رد شو، رد شو...
- طاهرهخانم ببینه دق میکنه... چاشتی با زنبرادرش میرفتن بازار...
- اوساحمد هم نیستش؟
- کارخون س پُستِ صبح...
- کی تو خونه س؟
- عصمت خانوم و آشیخ عباس.
به عزیز نگاه میکنم که هراسان نشسته کنار راهپله سرداب و جثه نحیفش را تکیه داده به دیوار و سرش را بیوقفه به چپ و راست میچرخاند.
- ابوالفضل...؟
- دیدن با دستبند بردن تو خونه...
- کمر بسته ابوالفضله، پشت و پناهش باشه سقای کربلا.
این صدای کبریخانم همسایه دیوار به دیوار بود.
- یکی اینا رو متفرق کنه. خونه و زندگی ندارید شماها؟
- چشم قربان... نشنیدید... لنگه ظهر چیکار دارید تو کوچه؟
- ببخشید سرکار میخوام برم خیابون.
- این کوچهها به کجا راه دارن؟
- هیچجا، همهشون بیخبستهن.
این صداها بیآنکه بدانم چرا دلگرمم میکرد.
پاسبانها و لباسشخصیها همچنان اما با تاخیر از پلههای زیرزمین پایین و بالا میروند. یکی از لباسشخصیها در حال گفتوگو با بیسیم دور حوض قدم میزند. سرهنگ که لحظههایی است به کتابها و نوارهای ولو شده خیره مانده سر بلند میکند به سمت راهپله میآید، آنقدر نزدیک که چشم در چشم میشویم و رایحه عطرش کمی حالم را عوض میکند. خودم را جمع میکنم. جناب سرهنگ کتابهای تلنبار شده کنار حوض را نشان میدهد، با خستگی و استیصال زیرگوشم میگوید:
«میبینی چه گندی زدی بچه؟»
از ترس و شرم به پله سوم خیره میشوم. جناب سرهنگ دستش را میگذارد زیر چانهام، دوباره به چشمانم خیره میشود و ادامه میدهد:
«خودتو تو آینه نگاه کردی؟ صبر میکردی تا پشت لبت سبز بشه.»
سکوت من جناب سرهنگ را بر میآشوبد. با کف دست میکوبد به پیشانی و با لحن تهدیدآمیز ادامه میدهد:
«میدونی پا به دانشگاه میذاشتی چی ازت میساختند؟... با شماها چیکار میتونیم بکنیم...؟»
مسیر قدمهای سرهنگ تا کنار باغچه را دنبال کردم و بعد به آسمان چشم دوختم؛ صاف و خورشید در میانه آن میدرخشید.
نگاهم به سمت صدای کش کش گالشهای پدربزرگ بر میگردد. حالا ایستاده وسط تارمی با همان قامت خمیده. براندازش میکنم. مثل همیشه با شلوار و پیراهن تا روی زانو و هر دو به رنگ سفید. سرش زیر تابش خورشید برق میزند. آنقدر خمیده که انگار تا شده. آرام میآید به سمت راه پله. دستش را تکیه میدهد به زانو. یکی دو پله پایین میآید، روی پله سوم میایستد، لحظهای نگاهم میکند. دستی به ریش تازه حنا گذاشته میکشد و مثل همیشه ذکر لا الاالله میگوید. بیاعتنا به هیاهوی اطراف پلهها را یکی یکی و لرزان طی کند. میرود سمت حوضچه و مینشیند روی زانوهایی که خیلی وقت است تاب تحمل او را ندارند. شیر را کمی باز میکند. آرام و با وسواس وضو میگیرد. بر میگردد به سختی از پلهها بالا میآید و در پیچ ایوان ناپدید میشود.
صدای موذن میپیچد توی حیاط:
«سبحانالله و الحمدالله و لا اله الا الله ...»
همزمان یکی از پاسبانها از زیرزمین بالا میآید و رو به جناب سرهنگ که چشم به باغچه کوچک و گلهای پلاسیده دوخته میگوید:
«قربان زیرزمین تمام شد. فقط اتاقها مانده.»
سرهنگ با بیحوصلگی فریاد میزند:
«بگردید... همهچیز و همهجا رو بگردید... از اتاق پیرمرده شروع کنید.»
بند دلم پاره میشود. پاهایم با ریتم تندتری شروع به لرزیدن میکنند.
اگر بقچههای لباس روی هم چیده شده پدربزرگ را بگردند؟!
یکی از پاسبانها پلهها را یکی به دو میکند و میرود سمت اتاق پدربزرگ. لحظهای نگذشته صدایش از توی راهرو میپیچد توی حیاط:
«پیرمرده میخواد بره مسجد، وقتی رفت راحت میگردیم.»
جناب سرهنگ در واکنش به صدا بر میآشوبد:
«قرار نیست کسی از خونه بیرون بره»
کمی جابهجا میشوم. نگاهم روی پیچ ایوان یخزده. صدای موذن اوج میگیرد: «اشهدان محمد رسولالله...»
پدربزرگ با لباس مخصوص مسجد روی تارمی نمایان میشود. عرقچین توری سفید رنگ فقط تاسی فرق سر او را پنهان کرده. همان اندازه که بلندی لباده شامی تابستانه بخشی از گالشهای او را. عبای مشکی نازک مثل همیشه با توازن بین آرنج و مچ او آویزان است. به سختی و آرامی خم میشود و با انگشت اشاره دست چپ پشت گالشهای ش را بالا میکشد. انگار در آن لحظهها چیزی با ارزشتر از تماشای حرکات پدر بزرگ وجود نداشت. با دقت سراپای او را که حالا قد کشیده برای راه افتادن مرور میکنم.
با وسواس بیشتر به سمت راست لباده خیره میشوم. از زیر عبا چیزی مثل یک گوی فلزی سمت راست لباده را برآمده و سنگین کرده.
صدای «حی علی الصلاه» موذن و بوی گلاب پدربزرگ که به آرامی از پلهها به حیاط میرود و لرزش پاهایم اوج میگیرد.
کنار پاشویه جناب سرهنگ راه پدربزرگ را سد میکند و با لحن متواضعانه میپرسد:
«کجا حاجی؟»
پدربزرگ کمر راست میکند و به آرامی میگوید:
«مسجد.»
جناب سرهنگ با لحن جدی میگوید:
«تا کار ما تمام نشه کسی بیرون نمیره.»
پدربزرگ بیتفاوت از آنسوی حوض به سمت در حیاط میرود. سرهنگ میپیچد سر راهش، با تحکم میگوید:
«حاجی امروز نمازو تو خونه بخونید.»
جناب سرهنگ انگار که از لحن خود نسبت به پیرمرد شرمنده باشد، ادامه میدهد:
«حاجی به همان خدا ما هم مسلمانیم، همینجا پشتسرتان نماز میخوانیم، ....»
پدربزرگ دستش را میگذارد روی سینه جناب سرهنگ تا راه باز کند. سرهنگ به آرامی مچ پدربزرگ را میگیرد و بلند میگوید:
«پیرمرد چرا متوجه نیستی؟ معذورم.»
عزیز که هنوز به دیوار تکیه و سر میچرخاند، میدود جلو. چادر سر میخورد کف حیاط روی آجرهای آفتاب خورده. میچسبد به روسری و سفت گره میزند زیر گلو و زانو میزند پیش پای جناب سرهنگ و بریده و ملتمسانه میگوید:
«آقا نمیتونه... به خدا نمیتونه... ندیدم... تو خونه... بخونه... نماز...»
بغض عزیز میترکد، گوشه چارقد را میگذارد روی چشم.
خانه آوار میشود. چشمهایم را میبندم. موذن هنوز اذان میگوید:
«حی علی خیرالعمل...»
جناب سرهنگ لحظهای مردد، انگار تازه پدربزرگ را دیده، او را برانداز میکند. و میرود کنار دیوار و پشت به حیاط و رو به گلهای پلاسیده میایستد. بیسیم را میگیرد جلو دهانش. لابهلای خشخش بیسیم با صدای آرام و موقری میگوید: «حاجی میآید بیرون... راه بدید میروند مسجد.»
راه نفسم هر لحظه تنگ و تنگتر میشود، یکی از پاسبانها در حیاط را باز میکند. از شکاف در، علی پسر همسایه مرا میبیند و هیجانزده فریاد میزند: «دیدمش! نشسته رو پلهها.»
پدربزرگ در آستانه در خانه سر بر میگرداند، از پله چهارم نگاه ما به هم گره میخورد. و آرام به کوچه میزند. نفس عمیق میکشم. لرزش پاهایم کم میشود. انگار از کابوسهای شبانه رها شدم.
همهمه کوچه اوج میگیرد:
- شماها کار و زندگی ندارید؟ حاجی شما بفرمایید به نمازتون برسید.
کوچه را نمیبینم اما میتوانم تصور کنم پدربزرگ مثل همیشه از حاشیه کوچه آرام و خمیده و ذکرگویان و دست بر کمر میرود سمت مسجد.
صدای موذن در فضا میپیچد:
«عجلوا بالصلاه ...»
-
جمعه ۲۶ دي ۱۳۹۹ - ۲۳:۵۳:۵۲
-
۴۰ بازديد
-
آخرین خبر مقاله
-
نسیم گیلان
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/235649/