داستان کوتاه/ حاج آقا مهندس سلام
مقالات
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - اعتماد /صدای قورت دادن آب دهان یونس در فضا میپیچد...
- مهندس! کاری کنیم دستش گوشهای بند بشه، به عنوان پیک نامهرسان یا کارگر نقشهبرداری...کسی را نداره، یتیم دوران جنگه... نونآور مادرشه با دو تا خواهر خونهنشین...
- اسمش؟
- یونس ِخیرخواه...
ایستاده رو به رویم: کوتاه قد، کله درشت از ته تراشیده، دهان اما همچنان فابریک خندهرو و دستها به حالت ایست خبردار... تقلا میکند لبها را به هم بچسباند؛ طاقت نمیآورد؛ دوباره دهان باز میماند، انگار به پوزخند.
- آقا یونس، جوان برومندیه... تو پروژه قبلی بدبیاری آورد، اخراجش کردند... امروز باید در فرصت مناسب برویم پیش مهندس، نونش را بزنیم به تنور.
با همه خستگی و این خواب مزمن، بلند میشوم برم دفتر مدیر سایت.
آفتاب فرو نشسته، اما هرم گرما، هنوز خیس و چسبناک در محوطه استقرار دستگاه نظارت شناور است. به در میزنم و وارد میشوم.
مدیرکارگاه مهندس شاریانی است، عبوس و پرکار... زودتر از همه میآید و دیرتر از همه برای ناهار میرود و تا پاسی از شب درگیر کارهاست...
«هیچ چیز نباید به فردا حواله بشود...» این تکیه کلام او به همه است: از «مصعب» آبدارچی گرفته که باید همه لیوانها و فلاسکهایش شسته و تمیز و آماده باشد برای فردا اول وقت تا دفتر فنی که باید خواستههای کارفرمای محترم را تا پیش از ساعت جواب داده باشد و من که باید از اولین تا آخرین نسخه اسناد پروژه (نقشهها، مشخصات فنی، مکاتبات خارجی و ایرانی و...) همه را کاغذی و الکترونیک آماده داشته باشم جهت دستیابی...
اما امروز از بخت بد، مسوول کنترل پروژه نیامده و مهندس شاریانی خودش باید کتابچه میزان پیشرف پروژه را آماده کند... آنقدر لای ارقام و نویسهها غرق شده که سر بلند نمیکند. تو دماغی دعوت به نشستن میکند.
مینشینم. چشمها بین صفحه نمایش و دشت درهم برگه گزارش روزانه دیروز نوسان دارد.
چای بریز.
چایم را نمینوشم اما او تلخاتلخ مزمزه میکند و از پشت کلمه «تعداد» بال میزند بیرون میرود در محل بتنریزی پایپ رک ها
پوشه را باز میکنم.
- آقا یونس! چطور شد اخراجت کردند؟
دست راست را از بغل ران میکند، انگشت اشاره را بالا میبرد:
- حاج آقا اجازه! میدونید چرا اخراجم کردن؟
شرح میدهد که یک سال مشغول کار بوده، همه چیز خوب پیش میرفته تا اینکه:
- یه روز حاج آقا خدایی، کیسه مشما یه کیلویی کشمشها را بِهِم داد ببرم امور اداری، تحویل حاج آقا طیبی بدم؛ رییس کارگزینی... چشمتون روز بد نبینه... تا چشمش به کشمشا افتاد، عصبانی شد، داد و فریاد راه انداخت:
«برو بیرون... منو مسخره میکنی بزغاله! داری میخندی؟ اخراج... اخراج...»
- منو همون ساعت از سایت انداخت بیرون... بیچاره شدم...کار ننهام شده گریه... تا میبینوم گریه ایکونه، مُ هم ایگریوم.
موقع ناهار با بچهها مشورت میکنم. آقا یونس که انگار قحطی زده نجات یافتهای است، با ولع و شتاب آن سوتر در حال خوردن است.
- مشکل ما با آقا یونس اینه که به هر کی میرسه میگه «حاجی».
- مهندس شاریانی که دستکم 40 سال مهندس پروژهها با خارجیها بوده، از کاربرد نابجای کلمات بدش میاد...
- باید کاری کنیم «حاجی... حاجی...» از رو زبونش بیفته .
- این کلمه خیلی مقدسه... نباید الکی لقلقه زبان بشه.
- که شده...
تشریفات اولیه صورت میگیرد، مهندس قبول میکند آخر وقت او را ببیند، اگر پسندیدش، نامه معرفیاش به کارفرما را بنویسم... پس با بچهها قرار میگذاریم تا چند دقیقه پیش از ورود به دفتر مهندس، با او تمرین مصاحبه کنند و کلمه را در ذهنش پاک کرده، به جای آن «مهندس» بنشانند:
- تا رسیدی جلو میزش، میگی چی؟
- میگوم مهندس، سلام، خوبی؟
- نمیخواد بپرسی «خوبی؟» تنها سلام میکنی، با احترام ایست خبردار میایستی... دهن خوشخندت را هم چفت محکم میزنی، باز نشه، اوکی؟
- اوکی... اما ایگوم، یعنی میگوم حاجی! ببخشین مهندس! حتمن مُ استخدام ئی شُم؟
- حتمن میشی... راستی، موقع بیرون اومدن از دفترش چی میگی؟
- پشتُم به در، همینطور که عقب عقب ایام بیرون، تشکر ایکونوم.
او را به دفتر فنی میبریم پیش رحمان خالوند که با او تمرین کند و یونس مرتب بهش بگوید «مهندس». جناب خالوند که به تازگی در شاخه پشت کوه قاف دانشگاه «نخبهپروران» قبول شده و عشق دریافت مدرک مهندسی مدتی او را هوایی کرده، قرار است در نقش مهندس شاریانی، او را به حضور بپذیرد.
هنوز ساعتی نگذشته که مهندس بعد از این، جناب رحمان خالوند با عصبانیت میآید به شکایت:
- این بچه به درد پروجه نمیخوره... ده بار باهاش تمرین کردم؛ بازهم تا وارد میشه، میگه «سلام علیکم حاج رحمان! خوبی؟ موقع بیرون رفتن هم دست میذاره رو سینه میگه: «التماس دعا، حاج آقا...»
یک روز بعد
مهندس رحمان خالوند با خوشحالی وارد میشود:
- آخر سر یاد گرفت بگه «حاج آقا مهندس سلام»
- یک روز دیگه باهاش تمرین کن...
روز سوم
وارد دفتر مهندس شاریانی که میشویم، میبینم غرق کاغذهاست... در یک دست مداد اتود و در دست دیگر گوشی تلفن در حال انتقال ارقام حیاتی به مدیر پروژه در دفتر تهران است.
با سر اشاره میکند بنشینیم. مینشینم. یونس سرپا ایست خبردار میایستد. لبها به هم فشرده، لبخند بیرون نزند، لُپها گل انداخته و پیشانی از هیجان به عرق نشسته.
مکالمه تلفنی که قطع میشود، ضمن عرض سلام و خسته نباشی، یونس خیرخواه را به عنوان نیروی تازهنفس و پرکار تیم دستگاه نظارت سایت معرفی میکنم. نگاهی به قد و بالایش میاندازد. در چشمان مضطرب یونس،کورسوی امیدی میدرخشد.
زیر چشمی به او نهیب میزنم چاک دهنش را محکم بسته نگه دارد.
در چشمانش هراس استخدام نشدن را میبینم.
- مهندس در به در میشُم... نترُم اشکاشُ ببینم.
مهندس از پشت میز برمیخیزد و با لحن خسته اما مهربان میپرسد:
- عمو جان! چه مدته بیکاری؟
یونس انگار حرف زدن را از یاد برده، به من خیره میشود، جواب مهندس را بدهم، میدهم.
مهندس نگاهی به سراپای یونس میاندازد. سن؟
بیرون دارد شب میشود.
تحصیلات؟
صدای قورت دادن آب دهان یونس در فضا میپیچد...
- مهندس حاضرم سایت را جارو بزنُم..
به او دلداری دادهام که نگران نباشد...
مهندس نگاه خستهاش را به من میاندازد.
نگاهی دوباره به یونس میاندازد که اختیار تسلط بر دهانش را دارد از دست میدهد و لبخند به لبهایش مایه میبندد.
- خانهاش کجاست؟
- جناب مهندس! حاشیه شهر، آخر رد خانههای چسبیده به کوه....
مهندس به پیشانیاش که دست میکشد، در چشمان یونس نم اشک میدرخشد اما لبها راحت میگویند «چیزی نیست... حالم خوبه اما اشکای دایه... داغونم مهندس... نمیتونم ببینمشون...»
- پروژه بودی تا حالا؟
- آره مهندس بوده.
- اگر لازم شد که شب توی سایت بمانی....؟
- آره مهندس.... بچه زحمتکشیه.
یک جمله و خطی پیچ در پیچ.
مهندس پوشه را میبندد و به دستم میدهد.
سکوت.
در نگاه مهندس موافقت را میخوانم.
میرود پشت میز مینشیند.
کپههای نامه و نقشه را زیر و رو میکند.
تمام.
اجازه میخواهم زحمت را کم کرده و از دفتر بیرون برویم.
نگاهم به چهره گلگون یونس است و قفل لبها که کم کم دارد ناخودآگاه به لبخند باز میشود.
هنوز از در بیرون نزدهایم که از دهن یونس میپرسد:
- عامو جان! خیلی مدمون... امیدواروم با کاروم جبران کنم. شرمندتون نشُم.
دهان خندان یونس باعث میشود بعد از مدتها، چهره خسته و پرچین و چروک مهندس به لبخند بنشیند .
سر را بلند میکند رو به من:
- مطمئنم انسان سختکوش و وظیفهشناسی خواهی بود.
دهان یونس میشکفد به لبخند:
- خیلی مدمون عامو جان...
مهندس میخندد. نگاهش تا دمِ در همراه ماست.
و روز بعد سفارش میکند که هوای یونس را داشته، هر کسی به سهم خود به او خصوصی درس داده، زمینه ادامه تحصیلش را فراهم کنیم.
10 سال بعد
آقای مهندس یونس خیرخواه اکنون یکی از مهندسان وظیفهشناس، پیگیر پروژهای در دوردست کشور است.
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش... .
پانوشت:
*پایپ رک: pipe rack پل لوله، سکو پایه عبور خطوط لوله نفت، گاز و آب
نویسنده: هاشم حسینی
-
پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۳:۵۲:۳۴
-
۳۶ بازديد
-
آخرین خبر مقاله
-
نسیم گیلان
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/250427/