نسیم گیلان

آخرين مطالب

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست وهفتم مقالات

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست وهفتم
  بزرگنمايي:

نسیم گیلان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت بیست وهفتم:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
کجایی رحیم؟ دیر کردی بد دل شدم, زود باش لباست را عوض کن سر و صورتی صفا بده دیگه کم کم پیدایشان می شود.
آه بلی مهمان داریم.
معلومه که داریم مگر فراموش کردی؟
نه که فراموش نکردم.
مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود , بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده ,زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود
همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم و دوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
رحیم حالا چه وقت این کارهاست.
تا بیایند مادر.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
حالا دیگر پیدایشان می شود.
باشد کار بدی که نمی کنم بیایند.
کاغذ داری؟
یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
الهی قربان تو ننه جونم.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مژده, مژده, مژده , می آید , مسیحا, مسیحا, مسیحااا
برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و قبیله ام بدبختم
کردند گرفتارم کردند نه چرا فال بد می زنم چرا بدبختی ما خوشبخت می شویم اگر سازگار باشد اگر مرا همینجوری که هستم بپذیرد که پذیرفته دیگر مشکلی نداریم تازه از کجا معلوم خودش دختر کی هست شاید
پدرش بناست شاید بزاز است شاید حمال است چه می دانم شاید اصلا پدر ندارد بی پدر است آه نه بی پدر حرف بدی است عزیز من است پرنده قلب من است رحیم بدجوری گرفتارت کرد رحیم بیچاره میشی بدبخت میشی به این زودی اسیر شدی دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
همه نوشته هایم را روی زمین چیدم ماشالله به خودم همه را خوب نوشته ام همه خوبند با وجود اینکه مدتها بود مشق نکرده بودم اما همه را پسندیدم خوب نوشتم انتخاب برایم مشکل بود این نه آن این یکی آخه چرا این یکی مگر بد است همه خوبند مردد ماندم کدام را ببرم از مادر کمک بخوام اونکه متوجه نمی شود
چشمهایم را بستم یکی را برداشتم اتفاقا خیلی قشنگ بود بفال نیک گرفتم توی حرفهای شعر دنبال اسمش گشتم میم میرود ح و ب صاحبدلان واو خواهد میشود محبوب دوم نداشتیم ه آخر دوتا داشتیم ه پنهان و ه خواهد چه بکنم
ب نداشت ولش کن نوشته را خراب نکن می خواستم حرفهای اسمش را پر رنگ بکنم اما ترسیدم خراب بشود کاغذ هم دیگه نداریم همان را برداشتم تا فردا صبح خیلی طول کشید جمعه طولانی شد شب طولانی تر اما تنها نبودم با خیالش گرم قال و مقال بودم همه اسرار دلم را گفتم هرچه بود هرچه که داشتم همه را اقرار کردم پدرم مرده بود
یتیم بودم از غصه هایم از قصه هایم همه را با خیالش در میان گذاشتم
صبح شد آفتاب بیرون آمد
مادر خداحافظ
بسلامت رحیم
دیگر بطرف دکان نجاری نمی رفتم نه دیگر آنجا دکان نبود میعادگاه عشق بود او آنجا بود همانجا پیدایش شد همانجا ماند گویی منتظرم بود چشم برا هم بود رحیم آمدی صدایش را می شنیدم شما که ظهرها به خانه نمی روید
زنتان ناراحت نمی شود ای شیطان کوچولو ای بلا ای کلک پس تو از همان زمان همه را رشته بودی تو با آن قدت با آن هیکل ات که مرا گول زد و فکر میکردم بچه ای عروسک داری آخ که چه دیر متوجه شدم ببیت طفل معصوم از کی مرا میخواد رحیم عجب الاغی هستی عجب خری دختر که نمیاد راست توی بغل آدم از اشاراتش از حرکاتش باید بفهمی ترا میخواد رحیم با آتش داری بازی میکنی مگر فقط خواست دختره زمانه زمانه بدی است مواظب باش
شاید پدرش راضی نباشه شاید مادرش راضی نباشه آنوقت چه خاکی به سرت میکنی هان با خیالش زندگی میکنم مجنون میشوم آهان آواره دشت و بیابان می شوی بیچاره میشوی چرا بیچاره ایل و تبارش منو نخواهند خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع می شود اصل خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع میشود اصل خودش نیست قوم و قبیله اش آخرش چی آخرش اینه که اونو بمن نمی دهند خب خیالش را که نمی توانند از من بگیرند می توانند نه اینرا هیچکس در هیچ جا نتوانسته و نمی تواند با خیال خوشی آره
باشد برو جلو
در دکان را باز کردم دستمال ناهارم را جای همیشگی اش گذاشتم حالا چه باید بکنم خب برو اره را بردار الوار را بیار مثل هر روز کارت را بکن خیالات را از سرت بدور کن رحیم خودت را بیچاره نکن
الوار را گذاشتم روی میز خدایا کمکم کن دستم را نبرم بسم الله شروع بکار کردم یکساعت دو ساعت رفت و آمد زیادی تو کوچه بود چه خبره دلم شور افتاد نکند خانه آنها آتش گرفته نکند پدر یا بردارش فهمیده اونو کشته نکند خودش خودش را کشته آخه برای چی مگر چه شده مگر چه خبر شده با یک نگاه و چند کلام حرف که قیامت به پا نمی کنند اره را از توی الوار در آوردم و برگشتم توی کوچه را نگاه کردم زنها و مردها کاسه بدست می رفتند عجله داشتند کجا می روند نکند گفت حلوایم را بخورند جدی جدی مردم برای گرفتن حلوا می روند نگران شدم دلم لرزید آدم بیرون دکان پسر بچه ای را که ظرفی بدست می دوید صدا کردم آهای پسر با توام بایست ببینم چه خبره
کجا می روی این آدمها بدنبال چه می روند خندید میروند پلو خورش بگیرند مگر خیرات است بلی کجا کی خیرات میده منزل آقای بصیر الملک پسر دار شده خیرات می دهد راحت شدم پس خبر این بود خوبه اوستا امروز پیدایش نمی شود ولی کفری میشود مرد که خیرات می دهد زنش زاییده خانوم خانما یا خواهر تارزن
برگشتم سرکار دوباره آمد بخیالم کجاست چرا پیدایش نیست رحیم بخودت قول نده مگر هر روز می آید که امروز هم بیاید دلم گواهی میدهد که می آید چه جوری چه می دانم دلم برات شده خیالات برت داشته از کجا فهمیدی که میاد دلم می گوید می گوید می آید حتما می آید ببینیم و تعریف کنیم حوصله کار نداشتم ول کردم آمدم ایستادم
در دکان مردم را نگاه میکردم دلم برایشان سوخت اینهمه آدم محتاح آن یکنفرند ای خدا قربان تو بروم روزی را چه جور قسمت کردی حساب و کتابت چیه ما که سر درنیاوردیم
مثل اینکه برق زد به فرق سر من افتاد تمام بدنم لرزید او را دیدم وسط جمعیت شناختمش حالا دیگر بین هزاران نفر هم باشد می شناسمش دلم که می طپد می فهمم اوست آره خودش است یک لحظه فکر کردم دارد می رود ظرفش را پر کند مثل اینکه بدم نمی آمد اینجوری باشه اما نه اون من مثل یک لاقبا نباشد محتاج بصیر الملک ها نباشد مثل خودم به نان خشک سازگار باشد منت چلو و پلو را نکشد داشت می آمد طرف دکان آره والله دارد می آید کاغذ توی جیبم بود هول هولکی در آوردم گرفتم توی دستم چه جوری بدهم نمی دانستم دلم هم نمی خواست باز هم بیاد توی دکان
هوای اوستا را هم داشتم وقتی نزدیکتر شد فرار کردم انگاری نمی توانستم روبرویش بایستم کاغذ از دستم افتاد روی زمین دویدم توی دکان برگشتم رسیده بود پایش را گذاشت روی کاغذ آه از دلم در آمد ندید کثیف شد لگد خورد ولی نه گویا دید عجب شیطانی هست این دختر یک سکه از دستش انداخت روی زمین خم شد
هم سکه را برداشت هم کاغذ زیر پایش را آری دید فهمید برداشت و رفت همانطوری که دل من رفت دلم را همراه خود برد دلم را که توی همان تکه کاغذ پیچیده بودم دیگر برای من چیزی نماند صاحب شد دلم را باختم در گرو عشق او گذاشتم رفت دلم از کفمم رفت او ربود دلربایم او بود نه به زور نبرد خودم دادم خودم باختم
به او سپردم نگهش می دارد دوستم دارد چشمهایش دروغ نگفتند دوستم دارد میدانم من که تجربه ای ندارم اما فکر میکنم بین زن و شوهر مهمترین مساله دوست داشتن است اگر همدیگر را دوست داشته باشند همه مشکلات حل می شود
مدتی گیج و منگ نشستم یک ساعت دو ساعت نمی دانم نشانی که در کف کوچه روی دیوار کوچه برای طلوع و غروب آفتاب گذاشته بودم ساعت تقریبی روز برایم معلوم میکرد انگاری از ظهر خیلی گذشته بلند شدم رفتم دم در دکان سایه را نگاه کردم آسمان را نگاه کردم آری از ظهر خیلی گذشته رحیم بیچاره تو هنوز ناهار نخوردی اصلا حالیم نبود گرسنه ام نبود سیر شده بودم بی نیاز شده بودم تنها نیازم او بود ایکاش کاغذ را به دستش داده بودم
ایکاش جرات میکردم دستم را به دستش می مالیدم مثل آنروز اما هیچ نمی دانستم زیر چادر کیست چکاره است
بچه سال است یا یک دختر دم بخت خوشگل شیرین عسل
تشنه ام بود آب خوردم هوا داشت گرم می شد هوا خفه بود نفسم سنگینی میکرد رحیم خاک بر سرت بکنند امروز را هیچ کار نکردی حالا اوستا میاد حالا میاد میخواد چهارچوبه را ببره بریدی اره کردی چی میگی
مثل اینکه از خواب بیدار شدم بسرعت رفتم سرمیز الوار را روی میز دراز کردم اره را تیز کردم و بسرعت تمام اره کشیدم
عرق کردم دوباره تشنه شدم آب خوردم ناهار چی اصلا بدنبالش نبودم یک موقعی برگشتم به در دکان نگاه کردم که آفتاب غروب کرده بود پس اوستا امروز نمی آید بیخودی عجله کردم بیخودی هول شدم
روزها پشت سر هم می گذشتند لحظه ای بدون خیال او نمی گذشت اوستا در هفته قبل فقط دو بار آمد یکی وسطه هفته یکی آخر هفته مزدم را داد همینجوری سر پایی آمد و رفت اصلا با من حرف نمی زند دو کلمه ای هم که میگوید چه بکن چه نکن توی صورتم نگاه نمی کند خدایا چی شده هر چه هست تقصیر خودم است حتما فهمیده حتما یکی بگوشش رسانده دختره دوبار آمده و رفته مگر میشود شتر دزدید و دولا دولا رفت چه بکنم اصلا نمی شنید که خودم یکجوری قضیه را سر هم بیاورم می گویم دختر کوچلو آمد و قاب را گرفت و رفت چون مزد نگرفتم بجایش یک شاخه گل آورد خب این کجایش بد است من که دنبالش نرفتم اوستا با من طرف است محله را که نمی تواند زیر نظر بگیرد من نباید کار بد بکنم دیگران که خود دانند اما رحیم
"طمع خام بین که قصه فاش"
"از رقیبان نهفتنم هوس است"
این گل خوشبوی من با سواد است ، نکته سنج است ، ادیب است ، شاعر است ، پس قصه عشقمان را فاش کرده ، به کی گفته ؟ حتما به مادرش ، دخترها همه راز دل را با مادر در میان می گذارند ، مادر عاشق شدم عاشق حروف را شمردم هشت تا سین و شین دارد ، این را بفال نیک گرفتم ، او از دل من با خبر است دل به دل راه دارد
فهمیده که دو حرف محبوب من سین و شین است.
از کجا این شعر را پیدا کرده که هم مناسب حال است و هم دارای اینهمه حرف خوش آواز ؟
کاغذ را ده بار بوسیدم بوی بهشت می داد دل نمی کندم می خواستم در تاریکی شب همانجا بمانم و فقط آنرا ببوسم
به لبهایم بمالم گرمی لبهایش توی کاغذ پیچیده بود ، عطر تن و بدنش توی همین بود.
صدای بسته شدن دکانهای اطراف هوشیارم کرد.
نه دیگر باید رفت ، باید برگشت ، هیچوقت و هیچ لحظه ای از زندگی بدست و اعتبار ما نیست همیشه همه چیز در گذر است چه خوب چه بد می گذرد.
اگر لحظه های خوشی پایدار بودند بهشت بود اگر غم ها پایدار بودند دوزخ بود پس چون هر چه هست می گذرد گویا برزخ همینجاست.
کاغذر را تا کردم ، دل در او پیچیده بود ، با احتیاط تا کردم گذاشتم توی جیب پیراهنم ، روی قلبم ، اینکه داشت به خانه می رفت پای من نبود بال در آورده بودم پرواز می کردم ، بین زمین و هوا ، روی زمین نبودم ، سبک شده بودم
، وجودم مالامال از دوست داشتن و مهر ورزیدن بود.
رحیم آمدی ؟ پدرم در آمد پسر- .
صدای مادر بود دم در منتظرم بود.
سلام مادر-
رحیم مردم و زنده شدم از روزیکه حالت بهم خورده هزار فکر توی کله ام هست تا بروی تا بیائی صد بار می میرم و زنده می شوم
مادر بچه که نیستم-
یادت رفت رو دوش اوستا آمدی ؟-
یکبار که هزار بار نیست پیش آمد و تمام شد-
لباسم را در آوردم بوی عطر توی اطاق پیچیده نکند رسوا شوم ، نکند مادر بفهمد ، چه کنم ؟ کجا بگذارم ؟ هر جا بگذارم پیداست ، عطرش عالمگیر است ، همه خانه را پر کرده قائم کردن فایده ندارد.
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو حُسن تو گوید که تو در خانه مائی
مادر رفته بود شام بیاورد ، اینور آنور را نگاه کردم توی یک وجب اطاق جائی نبود که پنهانش کنم دوباره بوئیدم ، کجا پنهانت کنم ؟ کجا ؟
صدای پای مادر آمد ، از پله ها بالا می آمد ، هول کردم تند تند فرو کردم توی رختخوابم که یک گوشه اطاق روی هم بود.
رحیم سر و صورتت را بشور شام بخوریم- .
دلم نمی آمد دستی را که دست لطیف او را گرفته بود بشویم و نشُستم ، دست چپم را شستم ، با دست چپم صورتم را شستم ، بگذار همینجوری بماند ، امشب در آغوشم باشد و شد.
ادامه دارد....
قسمت قبل:

نسیم گیلان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت بیست و ششم
1400/02/22 - 22:15

لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/268473/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

اولین دوره مسابقات اسب دوانی گیلان برگزار شد

تقویم روز و اوقات شرعی گیلان ، اول اردیبهشت 1403

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

گلایه مردم از ساخت تقاطع های غیرهمسطح در رشت

سبز شدن باغ‌های گیلان با سوغات کاشف السلطنه

آتش گرفتن یک واحد آپارتمانی در شهر رشت

مهار آتش سوزی یک واحد آپارتمانی در شهر رشت

صحبت های شنیدنی دکتر الهی قمشه ای

شب شعری با عنوان «وعده صادق» در شهرستان لاهیجان

راهپیمایی نمازگزاران درمحکومیت جنایات رژیم کودکش اسرائیل

چاپ پنجمین جلد مجموعه تاریخ ایران‌زمین درباره طاهریان و آل بویه

پاکسازی محوطه پل تاریخی بلوردکان لنگرود

اراذل و اوباش آستارا دستگیر شدند

من پیر فنا بدم جوانم کردی

عکس/ اولین دوره مسابقات اسب‌دوانی گیلان برگزار شد

تو مثل منی برف...

گرامیداشت فرزندان گلکون کفن 2 شهرستان گیلان

دستگیری 6 نفر از مخلان نظم و امنیت در آستارا

دیده شدن یک قلاده پلنگ ایرانی در رودبار + فیلم

«تاریخ سازی» با «تاریخ شفاهی»

محبت کردنشون خیلی جالبه

پیام تسلیت مدیرکل بنیادآذربایجان غربی در پی درگذشت همکار خادم الشهدا حجت الاسلام «مصطفی حاجی حسینلو»

رونمایی از مجموعه شعر «پیراهن تو کنار پیراهن من» در صومعه‌سرا

پای «وعده صادق» روی نفس اسراییل/ امنیت خط قرمز ایرانی‌ها

تصاویر راهپیمایی نمازگزاران در حمایت از عملیات وعده صادق در سراسر کشور

«خلبان صدیق» برای دومین‌بار به کتابفروشی‌ها آمد

عملیات وعده صادق همینه پوشالی رژیم جعلی و جنایتکار اسرائیل را در هم شکست

عملیات «وعده صادق» فرصت هیچ واکنشی را برای صهیونیست‌ها نگذاشت

عملیات «وعده صادق»فرصت هیچ واکنشی را برای صهیونیست‌ها باقی نگذاشت

خروش مردم لاهیجان در پی عملیات «وعده صادق»

راهپیمایی مردم لشت نشا در حمایت از عملیات «وعده صادق»

اهمیت بجا آوردن شکر خدا در جلد هفتم کتاب «طعم شیرین خدا»

راهپیمایی ضد صهیونیستی مردم گیلان در حمایت از مردم غزه

صحبت های شنیدنی دکتر انوشه

راهپیمایی مردم گیلانی در حمایت از عملیات «وعده صادق»

انسداد 25 محور شریانی و غیرشریانی در نواحی جنوبی کشور

«نشان سبز» درباره زندگی پیامبر اکرم (ص) منتشر شد

خبر تهاجم به کشور از مرزهای خارجی تکذیب شد

مسیر رویایی در اشکورات گیلان

تردد روان و بدون مداخلات جوی در محور‌های شمالی

درخشش آفتاب مطبوع بهاری در جای جای گیلان

آتش سوزی یک واحد مسکونی و یک واحد صنفی در بلوار لاکان رشت

شعرخوانی زیبا از هوشنگ ابتهاج

عجیب‌ ترین قتل امسال توسط یک مادر و دختر رقم خورد!

وضعیت تاسیسات هسته‌ ای اصفهان بعد از حادثه امروز

واکنش فرمانده کل ارتش به انفجار در اصفهان

ثبت تصاویر پلنگ ایرانی این بار در شهرستان رودبار

«سربلند میدان» برای سومین بار به بازار نشر آمد

«رئالیست‌ها» وارد بازار نشر شدند

مخالفت آمریکا با عضویت فلسطین در سازمان ملل