نسیم گیلان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت اول
يکشنبه 22 فروردين 1400 - 23:33:56
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت اول
- سلام
- به به سلااام پسر گلم چطوری؟
- بیست گرفتم حاج آقا
خط کشم که ورقه ام را مثل پرچم بر بالای آن چسبانده بودم پایین آوردم و جلوی چشم حاج آقا محسن گرفتم.
- بارک الله پسر خوب، چه درسی را بیست گرفتی؟ املا را؟
- نه حاج آقا.
- حساب را؟
- نه حاج آقا.
- چی را بیست گرفتی؟ بگذار عینکم را روی چشمم بگذارم ببینم پسر گلم چه کرده؟
حاجی آقا دست توی جیب جلیقه اش کرد و عینکی را که به جای دسته؟زنجیر داشت از جیب در آورده روی دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد.
"جور استاد ز مهر پدر"
- این چیه؟
- مشق است حاج آقا خوشنویسی است.
قیافه حاج آقا در هم رفت یک کمی هم لب ورچید.
و دل کوچک من شکست.
این پرده اولین تویری است که از دوران کودکیم بیاد دارم، زندگی من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بیاد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توی اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذری بود با من با ترکی حرف می زد فارسی را مثل این که فقط خوب می خواند، صحبت کردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود برای همان من قبل از این که مدرسه بروم فارسی را هم بلد بودم. وقتی کنار دست اوستای خطاط می نشستم و به حرکت دستش خیره می شدم صدای قلم که روی کاغذ کشیده می شد تمام تار و پودم را می لرزاند، دوست داشتم کلمه ای بنویسد که قلم از روی کاغذ بلند نشود، عاشق سین و شین بودم، یکبار وقتی اوستا داشت می نوشت:"من مست و تو دیوانه" نوانستم صدایی را که در درونم پیچیده بود ببلعم و یکدفعه ناله ای از دهانم بیرون جهید که اوستا را ترساند.
- چته؟
وقتی حالت عجیب مرا دید و متوجه شد که صدای قلم حالی بحالیم می کند با لبخند گفت:
- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا می یاد.
روی کاغذ نوشت مست و رویش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتی بر پس گردن من زد.
بعد ها وقتی بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بیاد آنروز ها می افتادم دلم از حرکات اوستای خطاط چرکین شد. ایکاش ما، در همان عالم نادانی دوران بچگی، که هیچ از گناه و آلودگی خبر نداریم بمانیم و یا بمیریم. فکر می کردم نکند اوستا مرا ناز ناصری می داد...
دوران خوش کودکیم خیلی کوتاه بود.
عزیز دردانه آقا بودم، مثل بچه های خوشبخت مدرسه می رفتم، کتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبین می خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهمیده بودم که چه جوری در یادگیری به من کمک می کردند هر چند که در خانه از درس خواندنم راضی بودند اما در مکتب خانه هیچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.
ببحر تقارب تقرب نمای بدین وزن میزان طبع آزمای
فعول فعول فعول فعول چو گفتی بگو ای مه دلربای
بقیه بادم می رفت، آقام نگاه بدی به صورتم می کرد و ننه ام با تعجب می گفت:
- همین بود؟
- نه بقیه دارد.
- خب بگو
یادم نمی آمد پدرم سرم داد می کشید و مادر پادرمیانی می کرد:
- بدو برو توی حیاط یکدور دیگر بخوان بیا جواب بده. 
می دویدم کتاب را بر می داشتم و تند تند راه می رفتم و بقیه را از روی کتاب چندین بار می خواندم.
- بیا ببینم پسر دارد دیر می شود مادرت رفته مطبخ شام بیاورد.
می دویدم توی اتاق،بخوانم؟
- آهان.
- آن دو سطر اول را هم بخوانم؟
- کدام دو سطر؟
- همانکه قبلاً خواندم.
- نه بقیه را بگو آن دو را که بلدی مگر نه؟
مادر از مطبخ صدا می کرد.
- به جای این همه بگو مگو بان بکن از اول بخوان دیگه.
و من نفس عمیقی می کشیدم و شروع می کردم:
ببحر تقارب تقرب نمای بدین وزن میزان طبع آزمای
فعول فعول فعول فعول چو گفتی بگو ای مه دلربای
الهت، الله و رحمن خدای دلیلت و هادی تو گو رهنمای
محمد ستوده امین استوار بقرآن ثنا گفت ویرا خدای
صحابه است یاران و آن اهل بیت که اسلام دینست از ایسان بپای
- تمام شد آقا و فاتحانه کتابهایم را جمع کردم و روی طاقچه گذاشتم.
- درس تان تا اینجا بود؟
- بلی مشق هم داریم.
- تو که عاشق مشقی، نوشتی؟ احساس کردم لحن پدر آزرده بود.
- آره پدر اول اول مشق ام را می نویسم.
- بارک الله پسرم، درس بخوان، ما که نخواندیم ضرر کردیم، هر جا می رویم کلاهمان پس معرکه است، آدم بیسواد بدتر از کور است، دیگر دنیا دنیای ددرس و سواد است. انشاءالله خودم روزی را که وارد دارالفنون می شوی به چشم خواهم دید و همانجا جلوی درب دارالفنون به خاک می افتم و خدا را شکر می کنم.
مادر با سینی ای که بشقاب ها و سفره و سبزی خوردن را تویش گذاشته بود وارد اتاق شد و دنبال حرف پدر را گرفت که:
- انشاءالله وضعمان خوب می شود منهم یک دیگ بزرگ آش رشته درست می کنم و دم در، کاسه کاسه به محصلین می دم که تو را دعا کنند.
آن سال زمستان بسیار سختی بود و ما سه تایی زیر کرسی می خوابیدیم و من همیشه فکر می کردم اگر برادر ها و خواهر هایی که قبل از من به دنیا آمده بودند، زنده بودند کجا می خوابیدند؟ و رضایتی شیطانی از مرگشان در دلم احساس می کردم. من هفتمین بچه خانواده بودم مادرم قبل از من شش تا بچه دیگر به دنیا آورده بود اما هر کدام به درد و مرضی مرده بودند.
آقام می گفت حتما خدا مصلحت نمی دانست آنها زنده بمانند. ننه ام می گفت همه از نداری بود، بدبختی بود که بچه هایم پر پر شدند. حالا هم به نظر من، چیزی نداشتیم ولی من چرا نمرده بودم؟ حق با آقام بود که همیشه خواست خدا را علت همه چیز می دانست.
گویا خدا خواسته بود مرا خیلی عزیز کند آنها را برده بود، گاهی از این که عزت من به بهای مرگ شش بچه تمام شده بود ناراحت می شدم وقتی مادرم نازم می داد به یاد آن هایی می افتادم که ندیده بودمشان.
مادر می گفت اصغر شکل تو بود اما چشم های تو خوشگل تر است.
وقتی می خندیدم می گفت صدای طفلی کبری به گوشم می آید و گاه گاهی شیطنت می کردم فریاد می زد:
پسر ادای عباس را در نیار اونم شلوغی کرد افتاد توی چاه.
حالا که فکر می کنم از آن کتاب گنده نصاب الصبیان دو بیت دیگر بیادم مانده :
رجل مرد و مر ته زن و زوج جفت غنی مالدار است و مسکین گدای
هدی راستی کاذب و فریه دروغ عفیف و حصور و ورع و پارسای
اگر پدر و مادر سواد داشتند آیا بیت های بیشتری یادم می ماند؟
هر وقت شعر را می خواندم و مکث می کردم یا منّ و منّ می کردم اگر پدر بود نگاه بد به من می کرد که زهره ام آب می شد اگر مادرم بود یکی میزد روی دستم و من آن زمان نمی فهمیدم که این ها فقط از تند تند نخواندن من می فهمند که من درسم را یاد نگرفته ام اگر عقل داشتم می توانستم فقط بیت هایی را که بلد بودم پشت سر هم بخوانم بدون این که مکث کنم و آن ها راضی باشند، بعد خانه ملایی اسباب کشی کردیم، ملا با سواد بود خیلی کمکم کرد اما روزگار حتی نگذاشت کتاب فرائد الادب را شروع کنم، این کتاب را پدرم برایم خرید اما کلامی از آن را از من نشنید.
حالا ها فکر می کنم گریه و زاری مادر و من، بعد از مرگ پدر، از حماقت و نادانی مان بود مادر روزی که زن مردی شد که بیست و پنج سال با او تفاوت سنی داشت می بایست از همان لحظه می فهمید که بیست و پنج سال لااقل زودتر بیوه خواهد شد و من وقتی قیافه پدرم را که در پنجاه سالگی، من یک ساله را بغل می کرده و سر کوچه و خیابان می رفته تجسم می کنم از پدرم بدم می آید، آخه او نفهمیده بود که من باید یتیم شوم ؟
مردانی که در سن پیری بجه دار می شوند به نظر من به بچه های خودشان خیانت می کنند، چگونه راضی می شوند که در این دنیای وانفسا جگر گوشه شان را تنها رها کنند و بی کس و کار و سرگردان بمانند.
تا وقتی پدر بود من و مادر زندگی بدی نداشتیم خانه کوچکی داشتیم حیاط خانه مان به اندازه دو تا جفتک چارپش بود اما مادر چه تمیز نگهش می داشت گوشه حیاط چسبیده به دیوار حوض آبی داشتیم که به اندازه یک کر بود، پنج شش سطل بیشتر آب نمی گرفت و مادر یک روز در میان از چاه آب می کشید و آب حوض را عوض می کرد، کنار حوض باغچه ای اندازه همان حوض بود که عشق مادر بود، انواع و اقسام سبزی ها را توی آن کاشته بود که هر سه چهار روز یکبار می شد به اندازه یک بشقاب سبزی خوردن چید، آب حوض را با کاسه بر می داشت و توی باغچه روی سبزی ها می ریخت. ظرف هار ا کنار حوض می شست و با کاسه از آب حوض بر می داشت و ظرف ها را یکی یکی آب می کشید. فقط آقام می توانست دستها را توی حوض بشوید و وضو بگیرد. برای من منظره کاسه گلی های فیروزه ای و دیگ آلومینیومی که مادر با چوبک مثل نقره اش می سابید تصویر زیبایی بود که از زیر پارچه گل گلدار چیتی که مادر بعد از شستن روی آن ها پهن می کرد مفهوم یاز زندگی و محیط گرم خانواده به وجود آورده بود.
هنوز هم یاد آن مجموعه، محیط آن زمان که دوران خوش زندگی مان بود را برایم تداعی می کند. سر سفره ما خبر از زعفران و بوقلمون و مرغ سالاری نبود اما همان آبگوشت بزباشی که مادر می پخت با چاشن یمهر و محبت و صمیمیت و صداقت چنان لذیذ بود که چلو مرغ خالی از عشق هرگز به پای آن نمی رسید.
کف اتاق ما نه پارکت داشت نه قالیچه های ابریشمی، یادم می آید مادر سالی یکبار دمادم عید کف تنها اتاقمان را با روزنامه های کهنه که از بقال سر کوچه کیلویی می خرید فرش می کرد و برای این که روزنامه ها جابه جا نشوند یک کاسه سریش درست می کرد و گوشه گوشه های روزنامه را به زمین می چسباند و چه لذتی بعد از تمام کردن کارش می برد. روی روزنامه گلیمی پهن می کرده بودیم که واقعا مثل گل تمیز بود، سالی دو بار مادر گلیم را می شست و روی دیوار پهن می کرد هی زیر و رو می کرد تا خشک شود و گاهی که خشک نمی شد شب را روی حصیری که در مطبخ می انداختیم می خوابیدیم. مطبخ مان زیر زمینی بود که چهار پله پاین می رفتیم،‌به اندازه اتاق بالا بود منتها نمور، و مادر که مجبور بود آن جا روی زمین بنشیند یک تکه حصیر آن جا پهن کرده بود که بعضی وقت ها می آورد اتاق و زیر تشک هایمان می انداخت.
ادامه دارد...
داستان بامداد خمار قبلا به صورت داستان شب کار شده اگر تمایل به خواندنش را دارید، قسمت اول آن را از اینجا بخوانید.

http://www.gilan-online.ir/fa/News/259029/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-اول
بستن   چاپ