نسیم گیلان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هجدهم
سه شنبه 14 ارديبهشت 1400 - 05:35:03
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت هجدهم:
مادرم پرسید: چند تا دختر دارند؟ 
- سه تا 
- به کارمان درآمد پس شما برای هر کدام یک هفته غیبت خواهید کرد؟ 
- نه بزرگه را شوهر دادند بچه هم دارد کوچیکه ده یازده سالش است این دختر وسطی است که برایش لباس دوختم. 
- تمام شد؟ 
- فقط پس دوز زیر دامن ها ماند که آن را هم خودشان گفتند تمام می کنند...
مادر نگاهی بمن انداخت، اول معنی نگاهش را نفهمیدم اما بعد یادم آمد که انیس خانم پیشنهاد کرده بود مادر را با خودش ببرد که این کار ها را بکند و من نگذاشتم، حالا می بینم اشتباه کردم، چه عیب داشت؟ زندگی این ها هزار برابر بهتر از زندگی ماست، چرا نگذاشتم؟ نمی دانم 
معصومه خانم پرسید: 
- خب شاه داماد کیه؟ 
- شازده است ... بگذار ببینم اسمش را گفتند ها ... یادم رفت، شازده نمی دانم چی 
ناصرخان گفت: 
- بابا اینهمه شازده تو این مملکت از کجا آمده اند؟ یک تا شاه است یک کاروان شازده 
- خب بچه هایش هستند دیگر 
- آخه چند تا؟ چه جوری؟ و چشمک زد. 
- خب مادر هی زن گرفتند هی بچه پس انداختند همه شان شدند شازده 
- زن گرفتند یا صیغه کردند؟ لبهایش را جمع کرد 
- چه می دانم چه غلطی کردند بهر صورت شازده درست کردند. 
ناصرخان با مسخره خندید: پرسیدند کاروان سالارتان کدام است؟ یکی جواب داد آن زنجیری که آن جلو می رود، حالا افتخار اینها به کی هست؟ به آن مردکه بچه باز گردن کلفت 
- ناصر خجالت بکش 
- چرا؟ از کی؟ من خجالت بکشم که شرم دارم بگویم رعیت فلانی ام یا آنهائیکه دور و برش بادمجان دور بشقاب می چیدند؟ تره برایش خرد می کردند شاعر دربار شعر می گفت!! 
شپش سر ملیجک به چه ماند ای عزیزان 
به میان سنبلستان چرد آهوی ختائی 
همه خندیدند اما من یکی از اینهمه سین و شین که توی شعر بود حال دیگری پیدا کردم معنیش را نفهمیدم. 
ناصرخان سرش را تکان می داد. 
معصومه خانم زد روی دستش: 
- تو چه میگی هم نام همانی؟ 
- اینهم گلی است که آن پدر پدر سوخته ام آب داده، خود کثافتش را ول کردیم اسمش رویمان ماند، چه بکنم؟ اسم را عوض نمی کنند. 
- اسم شما اسم قشنگی است، به اسم که نیست به عمل است یکی آنجور می شود دیگری بهتر. 
ناصر آقا شاید به خاطر اینکه موضوع را عوض کند و کمتر غصه اسمش رو دلش سنگینی کند رو کرد به معصومه خانم و گفت: 
- معصومه خانم شام دادی خلاص؟ شب چره ای، نخود کشمشی، دهنمان خشک شد. 
- ماشاالله به این اشتها 
- نا سلامتی مهمان داریم، من هیچ، از مهمانهایمان پزیرائی کن. 
- کدام مهمان؟ آنهمه کار را تو کردی یا رحیم خان؟ 
- من و رحیم یک روحیم در دو بدن مگر نه رحیم جان؟ 
با سر تصدیق کردم 
معصومه خانم از توی گنجه یک بشقاب پر از کشمش و گردو آورد و از اطاق بیرون رفت. وقتی برگشت توی یک پیاله کوچک مقداری گوجه سبز داشت. 
- نوبرانه است. 
ناصرخان زل زد به گوجه و بعد با شیطنت به معصومه خانم نگاه کرد و گفت: 
- چی؟ نوبرانه؟ گوجه؟ برو کلک دوساله هر چه نوبر میاد تو ادای ویار در می آوری که ما هم فکر کنیم ویار داری هی نوبرانه می خری می زنی بالا، از بچه خبری نیست، برو بابا «مسخره» 
معصومه خانم می خندید، انیس خانم هم غش کرده بود از خنده، نگو این صحبت ها سابقه طولانی داشت و برخلاف تصور ما معصومه خانم نمی رنجید، عادت کرده بود، خوب با شوهرش جور بود، حسابی همدیگر را شناخته بودند. 
- از شوخی گذشته نوبرانه است بفرمائید 
- کی شوخی می کند؟ من جدی جدی هستم، حتماً یک ماه دیگه هم برای خیار ویار داری هان؟ 
ایندفعه ما هم خندیدیم. 
پاسی از شب گذشته بود 
- رحیم دیر وقت است برویم؟ 
- کجا؟ به این زودی؟ 
- آخه راهتان دور است! 
- نه دیگه دیروقت است، ما که سیر نمی شویم، خیلی خوش گذشت، خدا سایه انیس خانم را از سر هیچ کداممان کم نکند. 
- کوچکتان هستم، منکه کاری نکردم طفلی معصوم هر چه بود کرده بود. 
- چیزی نبود خاله خانم خجالتم می دهید یه خرده آبش را زیاد کرده بودم. 
- کلک گوشت های ویارانه شده بود؟ 
خلاصه شبی فراموش نشدنی بود و نزدیک نیمه شب بخانه برگشتیم، خواب از سر هر دوتایمان پریده بود و مدتی توی رخت خواب نشستیم و صحبت کردیم. 
- مادر چرا بچه ندارند؟ 
- آخه بعضی از زنها تا بیست سالشان پر نشه نمی زایند، فکر می کنم معصومه از آنهاست 
- چند سالش می شه؟ 
- انیس خانم گفت تازه رفته توی بیست سال 
- انشاالله بچه بیاره، خیلی خوبیند، هردوتایشان 
مادر خندید 
صبح از گرمای آفتاب که رویم می تابید بیدار شدم. 
لحظه ای چشم به آسمان، جریانات دیشب را به یاد آوردم، امروز جمعه است، دیشب دیر وقت خوابیدیم، مادر کو؟ 
برگشتم دیدم نشسته دارد خرما پوست می کند. 
- سلام مادر 
- سلام رحیم صبحت بخیر 
- زود پاشدی؟ شب دیر خوابیدیم 
- دیگه عادت کردم رحیم، سر ساعت شش انگاری یکی صدام می کنه 
- صبحانه خوردی؟ 
- آره مادر، مال تو هم آماده است بلند شو بخور یا دوست داری بخواب، استراحت کن. 
- نه، می خواهم بروم دکان 
- دکان؟ جمعه است پسر 
- میدانم، اما آفتاب گرمی است، حیف است چوب ها توی دکان بمانند و بیرون اینقدر گرم باشد، بروم چوب ها را هوا بدهم. 
- هر جور دوست داری 
گرما تا توی دکان هم نفوذ کرده بود اما همه چوب ها را یکی یکی بیرون آوردم و به دیوار تکیه دادم، خودم هم جلوی دکان نشستم و در بحر تفکرات غوطه خوردم. 
ادامه دارد...
قسمت قبل:

نسیم گیلان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت هفدهم
1400/02/12 - 22:15

http://www.gilan-online.ir/fa/News/265285/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-هجدهم
بستن   چاپ