نسیم گیلان
خانواده‌ای بدون هیچ شباهت
شنبه 8 خرداد 1400 - 17:30:40
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - وینش/روباه ایستادن ماشین را حس کرد و بعد بوی چیزی سبز که تا به حال ندیده بود، بوهای تازه و متفاوت در کنار بوی بدقولی و خیانت آدم‌ها که در این جای جدید یعنی جنگل رهایش کردند و رفتند. از پدر پسرک چنین کاری عجیب نبود اما پسرک چرا رهایش کرده بود؟ آن آبی که از چشم‌هایش راه افتاده و صورتش را خیس کرده بود، نشانه‌ی پشیمانی بود؟ روباه که از چند ماهگی با پسرک بزرگ شده بود، حالا باید تنهایی در این جای بزرگ و ترسناک چه کار می‌کرد؟ روباه البته خبر نداشت که اندوه پسرک از رها کردن او کم از حس روباه نداشت. به زودی اتفاق‌های تازه‌ای قرار بود بیفتد، جنگ در راه بود و خانواده‌هایی که تکه‌پاره می‌شدند و خانواده‌های تازه‌ای که شکل می‌گرفتند، بدون هیچ شباهتی.
رمان پکس یعنی صلح زمانی آغاز می‌شود که پسربچه‌ای به اسم پیتر، به اجبار پدرش، روباهش را به جنگل می‌برد و آن‌جا رها می‌کند. پدر قرار است به جنگ برود و پیتر که مادرش را از دست داده، مجبور است برود خانه‌ی پدربزرگش زندگی کند. دور از خانه، روباهش و تمام چیزهایی که دوست‌شان دارد. خیلی زود پیتر که ساکن خانه پدربزرگ شده، زندگی در آن‌جا را برنمی‌تابد و تصمیم می‌گیرد مسیری را به دنبال پکس آغاز کند. آخرین تصویری که پیتر از پکس دارد مال وقتی است که روباه، عروسک سرباز، اسباب‌بازی محبوبش را به دهان گرفته و با چشم‌های منتظر به جاده نگاه می‌کند. یعنی پکس منتظر اوست. اما پکس در چه حالی است؟
قصه یک فصل در میان از نگاه پیتر و پکس روایت می‌شود و به طور همزمان از حال و روز هر کدام‌شان باخبر می‌شویم. مهم‌ترین ویژگی ادبی کتاب پکس یعنی صلح واکاوی احساسات و افکار این دو شخصیت و ارتباط‌شان با دنیاست. موازی بودن روایت این دو قرار است اشتراکات درونیات و سفر این دو را نشان بدهد. پکس که پس از چند سال زندگی با انسان‌ها در طبیعت یعنی خانه‌ی واقعی خود رها شده، حس جداافتادگی دارد و در آغاز اجبار به تطبیق خود با طبیعت را انکار می‌کند. سفر پیتر با خواست خود شروع می‌شود، او را هم پدرش برای رفتن به جنگ رها کرده است و این هم‌حسی با روباه در طول داستان ادامه دارد تا جایی که گاهی در فصل‌های پشت سر هم حس‌های او و روباه به موازات هم پیش می‌روند.
هنر نویسنده در باورپذیر کردن درونیات روباه است. حیوانی دست‌آموز که بدون این‌که تصمیمی داشته باشد، مجبور می‌شود با زندگی در طبیعت با همه ترس‌ها و غافلگیری‌هایش کنار بیاید. روباه وضعیتی دوگانه دارد، بوی آدم‌ها را می‌دهد و یاد گرفته احساسات آن‌ها را از روی نشانه‌ها بفهمد و در مقابل وقتی در طبیعت با هم‌نوعان خودش مواجه می‌شود با آن‌ها هم احساس آشنایی دارد. روباه‌های دیگر اما از او گریزان‌اند چون بوی دشمن می‌دهد. برای روباه مفهوم دوست و دشمن در جنگل تغییر می‌کند، آن‌جاست که می‌فهمد همه انسان‌ها مثل پسرک مهربان نیستند و با جنگی که شروع کرده‌اند طبیعت را نابود می‌کنند.

نسیم گیلان


هم‌نوعانش اگرچه در شروع از او دوری می‌کنند اما به او شکار و دیگر آداب زندگی در طبیعت را یاد می‌دهند. این حس‌ها با کمترین دیالوگ‌ها و با مرور افکار روباه روایت می‌شود. وقتی روباه‌های دیگر درباره‌‌ی تجربه‌شان از «آدم‌ها» می‌گویند، پکس دانسته‌هایش را با شنیده‌هایش مقایسه می‌کند، او منتظر است که پسرک دنبالش بیاید. فقط یک روباه دیگر به نام گری که زمانی در کنار آدم‌ها زندگی کرده حس پکس را درک می‌کند اما او هم می‌گوید: «این‌ها هم مثل همون‌هایی که من دیده بودم اهل دروغ و دغل‌بازی هستن؟ این‌ها هم تظاهر می‌کنن؟ پکس متوجه معنی حرفش نشد. گری با هیجان روی پاهایش ایستاد و رفتارهایی را که دیده بود شرح داد: آدمی که وانمود می‌کنه غذا نداره و همسایه‌ی گرسنه‌ش رو از در خونه‌ش می‌رونه، در حالی که گنجه‌ی خوراکی‌هاش پر از غذاست، یا مردی که نسبت به همسرش بی‌تفاوت و بی‌اعتناست، یا آدمی که با صدای مهربون و آرام‌بخش گوسفندی رو از گله‌ش جدا می‌کنه و بعد سلاخی‌ش می‌کنه. آدمایی که تو می‌شناسی این کارا رو نمی‌کنن؟ پکس بلافاصله یاد پدر پسرک افتاد که چطور از ماشین بیرون آورده بودش، یاد حالت پشیمانی‌ای افتاد که توی صدایش بود، ولی پکس بوی دروغش را حس کرده بود و می‌دانست پشیمانی‌اش واقعیت ندارد.» پکس با مرور رفتارهای پدر و پسرک می‌فهمد که پسر هیچ‌وقت این رفتارها را نداشته.
پیتر در مسیر فرار از خانه پدربزرگ پایش را می‌شکند و اینجا متفاوت‌ترین شخصیت داستان وارد می‌شود. ولا زنی که در مزرعه‌ای تنها و دور از بقیه مردم زندگی می‌کند. بهیاری که زمانی در جنگ شرکت کرده و سربازی را کشته و یک پایش را از دست داده است. از همان زمان هم زندگی‌اش تغییر کرده و حالا دارد سعی می‌کند خودش را پیدا کند، با عروسک‌هایش، یک کتاب قصه و تراشیدن چوب. ولا برای پیتر شبیه معجزه است، محبتی که در خاطرات گذشته و پس از مرگ مادر گم شده، در ارتباط با ولا پیدا می‌شود. این پیوند در مدتی که پیتر برای مداوای پای شکسته‌اش پیش ولا می‌ماند عمیق می‌شود و زمان خداحافظی ولا به پیتر می‌گوید که یکی از اعضای خانواده‌اش شده است. پیتر هم برای ولا نگاهی تازه به جهان است و زمانی که آنجا را ترک می‌کند ولا به ترغیب او سعی می‌کند ارتباطش را با جامعه از نو آغاز کند.
در این مدت پکس هم خانواده‌ی تازه‌ای در جنگل پیدا کرده است، یک روباه ماده و برادر کوچکش که یک پایش را به خاطر رفتن روی مین‌های جنگی از دست داده است. سه روباه در دردها و گرسنگی‌ها از هم حمایت می‌کنند و این خانواده تازه جای پیتر را برای پکس پر کرده‌اند. پکس یعنی صلح قصه خانواده‌‌هایی است که اعضای آن شباهتی به هم ندارند. اول پیتر و پدرش و پکس یک خانواده بودند. مدتی بعد پکس با روباه‌هایی که او را دشمن خودشان می‌دانستند خانواده تشکیل می‌دهد و ولا پیتر را مثل یک عضو خانواده می‌پذیرد. پیوندهایی که با وجود فاصله به جا می‌مانند. پیتر بالاخره پکس را پیدا می‌کند اما می‌داند که روباه قرار نیست برگردد و همان جمله‌ای را می‌گوید که ولا موقع خداحافظی به او گفته بود: «در ایوون رو برات باز می‌ذارم.»

http://www.gilan-online.ir/fa/News/272835/خانواده‌ای-بدون-هیچ-شباهت
بستن   چاپ