نسیم گیلان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و سوم
دوشنبه 10 خرداد 1400 - 03:33:57
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت چهل و سوم:
خدایا تو کمکم کن، اگر این دو زن روزگار مرا سیاه نکنند شانس آوردم، اول بسم الله، ببین چه جوری دلش پر است، خدایا توکل به تو ...
مادرم آمد و خیل زود کدبانوی خانه شد، خرید را به عهده گرفت، جارو و ظرف شستن را به عهده گرفت. آشپزی را تقبل کرد و من چقدر احساس راحتی می کردم. تازه لذت زندگی را می فهمیدم از نوکری در آمده بودم واقعا مرد خانه شده بودم. محبوبه کارش فقط تشکر کردن شده بود و مادر هم ناراحت می شد، وقتی تشکر می کرد انگاری احساس می کرد که پایین دست است کلفت است.
-می گفت : وای که چقدر تعارف می کنی، خانه ی پسرم است ،نباید مثل مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم که جلوی رویم دولا راست بشوند . ماشالله خانه مثل گل تمیز و مرتب شده بود، فرش های جهیزیه ی محبوب خرسک بود گویا ما را قابل فرش بهتر ندیده بودند، اما از روزی که مادر هر روز جارو می کرد آن پشم و کرک های اضافی اش درآمده بود و کلی رنگ و رو باز کرده بود، حیاط همیشه جارو کرده، حوض همیشه تمیز، ناهار بموقع می خوردیم، شام بموقع می خوردیم، دیگر صبح من صبحانه ی آماده با نان گرم که مادر می خرید می خوردم. خدا را شکر همه چیز روبراه بود و من خدا خدا می کردم که بچه دیرتر بدنیا بیاید تا مادر بیشتر بماند .اما متاسفانه هیچ چیز در این دنیای گردان، ثابت نمی ماند، یواش یواش مادر بدعنق می شد، نمی دانم چرا وقتی من خانه بودم همه کارها را می خواست بکند، نمی دانستم وقتی من نیستم چه کار می کرد که در حضور من مدام مشغول بکار بود، می خواستم از محبوبه بپرسم که در نبود من مادر چه کار می کند؟ بعد دیدم مصلحت نیست بلاخره مادرم است کلفت مان نیست که ،یک روز دیگر نتوانستم خودداری کنم .سر ظهر برای ناهار آمدم دیدم مادرم طشت را گذاشته جلوی رویش و دارد رخت می
شوید، به بند رخت نگاه کردم که سرتاسر حیاط بسته بود پر از لباس شسته بود فهمیدم محترم خانم آمده پرسیدم :
_ مگر امروز اینجا رختشوی نبود؟ ! چرا بود .پس تو چرا لباس هایت را نداده ای بشوید؟ خوب محبوب که به من حرفی نزد، یک کلام نگفت اگر لباسی داری بیاور بده این زن برایت بشوید عیبی ندارد، دو تا پیراهن که بیشتر نیست.
الله اکبر آدمیزاد چه زود خودش را فراموش می کند، مادرم مثل اینکه در تمام عمر رختش را رختشوی می شست، حالا اینجا همچو انتظاری دارد، آن زن که نمی دانست رخت ها مال کیه، حالا که دلش هوایی شده می آورد می داد آن بیچاره هم می شست. گفتم : می خواستی خودت بیاوری برایت بشوید، مجانی که کار نمی کند؟ پولش را می گیرد، اگر هم می خواستی خودت بشویی، وقتش اول صبح بود نه حالا که وقت ناهار است می خواهی مرا عصبانی کنی؟ اما عصبانی شده بودم. با پا به طشت کوبیدم، جمع کن این را، اگر ناراحت هستی برگرد برو خانه ات .
_ اوا مادرجان، من آمده ام کمک زنت، کجا بروم؟ همین که گفتم، اگر می خواهی از این اداها دربیاوری، زن من کمک لازم ندارد .وقتی رفتم توی اطاق محبوبه خیلی گرم با من سلام و علیک و خوش و بش کرد، کتم را درآوردم زود گرفت زد روی میخ ،جوراب هایم را درآوردم فوری برداشت یک جفت جوراب تمیز آورد،!!؟ عجیب بود هرگز از این کارها نمی کرد، با وجود اینکه پابماه بود و بقول خودش نمی توانست دولا شود ولی شد ! وقتی خوب تو کوک اش رفتم دیدم ای دل غافل، این از این که من با مادرم یکی بدو کردم خوشحال شده و پر درآورده، خیلی غمگین شدم، چرا؟ مگر مادرم چه بدی به او می کرد؟ مگر همه ی کارها را نمی کرد؟ البته مادرم بی تقصیر نبود، این را هم می دانستم، از کارهای او هم سر در نمی آوردم، یک مرد هیچ وقت نمی تواند آنچه را که در دل زن می گذرد بفهمد، زن یک معماست چه این نزن مادرت باشد زنت باشد، خواهرت باشد و یا دخترت، کارهایش مخصوص بخودش است،ت فکراتش مخصوص به خودش است ، محال است بتوانی بفهمی که چرا؟ چرا؟
از خانه ی پدرش برای بچه لباس و وسایل قنداق و بندناف و مشمع و کهنه و پشه بند و از اینجور چیزها آوردند. محبوبه می گفت سیسمونی، من تا به
حال این کلمه را نشنیده بودم ولی از صدای سین خوشم آمد کلمه ی خوش آهنگی بود. مادر نمی توانست این کلمه
را تلفظ کند چی چی موتی می گفت، البته زیاد هم محل نکرد خیلی بی اعتنا برخورد کرد، چه می دانم شاید به خاطر
اینکه موقعیت آنها را نداشت که برای نوه اش از اینجور چیزها بخرد اما من بیشتر بدین جهت خوشحال بودم که این
مقدمه ای باشد برای پاگشایی خودهایشان، اگر محبوبه می زایید اصولا باید پدر و مادر و خواهرش برای دیدنش می
آمدند و من خیلی امیدوار شده بودم که می آیند، چقدر خوب می شد اگر می توانستیم دور هم باشیم، من خدا شکر
کار و بازم خوب بود تقریبا توی محله مان معروف شده بودم رحیم نجار را همه می شناختند و سفارشات زیادی می
گرفتم . و بلاخره لحظه ی موعود رسید . قابله مدام دستور آب گرم می داد، پارچه ی تمیز می خواست، مادر طفلی هی
از پله ها می رفت پایین آب گرم می کرد می آورد، محبوبه درد می کشید، سرخ می شد دندان هایش را بهم فشار می
داد، آسمان روی سرم خراب می شد هیچ کاری از دستم برنمی آمد، هیچ کمکی نمی توانستم بکنم، بالای سرش
نشسته بودم، نمی دانستم چه بکنم، دست هایش توی دست هایم بود، نوازش اش می کردم، بازوانش را می
مالیدم، درد دل می کرد ،عرق می کرد، آرام می شد انگاری چرت می زد، دوباره از اول، سه باره،...ده باره
_ محبوبه، خیلی درد می کشی؟ نه...نه...زایمانم راحت است . من هرگز زایمان ندیده بودم، بعد از من که مادرم دیگر بچه نیاورده بود، نه خواهر داشتم نه خاله نه عمه هیچ ندیده بودم، خدایا این درد تمام شدنی است؟ نکند محبوبه سر زا برود، آنموقع من چه می کنم، خدایا کمک اش کن، خدایا بچه نمی خوام خودش را نجات بده محبوبه ی مرا، مونس شب و روز مرا .رحیم جان سرت را جلو بیاور .بگو چه می خواهی؟ انعام خوبی به قابله بده .نگران نباش راضیش می کنم .
پیشانی اش را بوسیدم، خیس عرق بود، مادرم وارد شد و این صحنه را دید، پشت چشمی نازک کرد: محبوبه خانم حالا هم دست برنمی داری! بگذار اول درد این یکی تمام بشود، بعد جای پای دومی را محکم کن خوب سر نترسی داری ها !...
محبوبه ناراحت شد، از نگاه هایش فهمیدم، بی انصافی است در این حال که درد امانش را بریده بود نیش زبان هم بخورد، طفل معصوم به تنهایی درد می کشد، به تنهایی متحمل این همه ناراحتی است.
_ گفتم : مادر، بس می کنی یا نه؟ آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟ برخلاف انتظارم مادرم خندید : چشم من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد . ناراحت شدم شاید مادر هم منظور بدی نداشت اما در این بحران درد زایمان و ناراحتی عصبی که دامن گیرم شده از کجا می توانستم پی به منظر اصلی اش ببرم .
_ رحیم، یعنی چه؟ تخم طلا یعنی چه؟ ای بابا این محبوبه هم عجب بی هوش و بی استعداد است، خدا نکند بچه مان به او رفته باشد .این دومین بار است که این سوال را می کند مگر یکبار دیگر مادر نگفته بود؟ بی آنکه من جوابش را بدهم مادر که خنده کنان از اطاق بیرون می رفت گفت : یعنی اینکه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقاجانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یک ده شش دانگ را به اسمت می کند! اگر شش دانگ را نکند، سه دانگش که حتما روی شاخش است هیچ نگفتم، پس معلوم می شود مادر هم آرزو می کند که تولد این بچه دلخوری ها را از بین ببرد، آشتی بکنند، به دیدن دخترشان بیایند.حالا ده شش دانگ و سه دانگ پیشکش خودشان، همان که دیدارشان تازه شود کلی در محیط زندگیمان اثر دارد .و صدای گریه ی بچه در فضای خانه طنین انداخت، پسر بود، گرد و تپل و سرخ با موهای سیاه تابدار، نمی شد فهمید شبیه کی هست، خدا را شکر صحیح و سالم بود، هیچ عیب و نقصی نداشت، انگشت های دست و پایش به قرار بود، چشم و گوش هایش مرتب بود، خدایا شکر، خدایا شکر . محبوب جان متشکرم، خیلی زحمت کشیدی، قدم اش برای هردوتایمان مبارک باشد، انشالله خوش قدم باشد خوش روزی باشد، با پدر و مادر بزرگ شود، پیشانی محبوبه را بوسیدم و یک اشرفی طلا روی پیشانی اش گذاشتم . به قابله بیشتر از آنچه حقش بود دادم. یک قواره پارچه هم برایش خریده بودم با یک کله قند مادر داد و راهی اش کرد، همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد . یک هفته ی تمام بالای سر محبوب نشستم ،مواظب بودم که لحاف از رویش کنار نرود، مواظب بچه بودم که وقتی مادرش خواب بود بیدار که می شد آب قند برایش می دادم، پستانک اش را توی دهانش می گذاشتم، تر و خشک اش می کردم .
محبوبه باز در دریای غم غوطه ور بود، نه نگاه مهربانی نه کلام محبت آمیزی، تمام توجه اش به بچه بود. با اشتیاق می بوسید می بویید، قربان صدقه اش می رفت ،می لیسید .دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم !
نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار .سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و خندید : ای حسود ! راست گفت انگاری حسودیم میشد .اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد .آخر بچه شیر می خواهد، بگذار دو سه ماه اینجا بماند، بعدا وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد، چشم می دهم مادرت ببرندش پیش خودشان.
به! پس بفرمایی تا شب عروسی ایشان خداحافظ آقا ما رفتیم .ده روزی بود شب و روز مشغول زایمان بودیم در دکان را باز نکرده بودم یکراست رفتم دکان, کاری داشتم که باید تا دو شب دیگر تحویل می دادم کار در شب بد هم نبود دکان را از تو بستم یک چراغ بادی داشتم روشن کردم و به کارم رسیدم گوشه دنجی بود برای فکر کردن, سبک سنگین کردن اتفاقات روزمره ده روز زایمان دخترشان گذشت نیامدند واه واه عجب شتر کین هستند عجب بی رحم هستند عجب نامهربان هستند آن خواهرهایش چه می گویند؟ کوچیکه هیچ خواهر بزرگه که شوهر دارد همیشه زیر نظر پدر و مادر که نیست بلند شود بیاید ناسلامتی خواهرش زاییده باز هم محبوبه هوای آنها را کرده والا من هر چه فکر می کنم کار خلافی نکرده ام که باز هم مستحق بی اعتنایی و نامهربانی باشم تا کی باید بچه را توی بغل اش بخواباند؟
آخ پس این زنها ده تا بچه را چجوری می زایند؟ اگر با بچه اول پدر فراموش می شود ...
پاسی از شب گذشته بود باز شیطنتم گل کرد بطری الکل صنعتی را برداشتم مقداری تی لیوان ریختم با اب قاطی کردم لب زدم یه خرده هم به دور بر لبهایم مالیدم دفعه قبل بد نشد شاید این بار هم افاقه کند . واخ واخ چه مزه بدی دارد آخه آنها چطوری می خورند به چه چیز این دلخوش اند؟ وقتی به خانه رسیدم بچه خوابیده بود مخصوصا خم شدم و پیشانی محبوبه را بوسیدم تا بوی آن به بینی اش بخورد .خودم از حرفی که زده بودم شرمنده بودم آخه چرا باید نسبت به بچه خودم حسودی بکنم؟ اما فقط حسودی نبود بلکه می فهمیدم که محبوب بچه را بهانه می کند که به من بی اعتنایی بکند والا صبح که من پایم را از خانه بیرون می گذاشتم مادر بچه را می برد پهلوی خودش و محبوبه خانم توی رختخواب می خوابید تا لنگ ظهر بعد از ناهار تا غروب افتاب این دردم می آورد و حرف من این بود روز تا شب با بچه بازی کن شب که موقع استراحت همه است بگذار مادر ببرد پهلوی خودش اون از بودن بچه لذت می برد و از خدایش بود که تنها نماند.
سلام ناز دار خانم !...تو که باز هم خوابیده ای ! درد دارم نمی توانم بنشینم .آره راست می گویی ننه رستم هم چهل سال خوابید و خندیدم و الکی تلو تلو خوردم داشتم ادای مست ها را در می آوردم.
خندید: لوس نشو رحیم . تو لوسم نکن . نمی توانم آنقدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد .سرحال بود خوشحال شدم تظاهر به سر مستی کردم برای رام کردن این زن سرکش بهترین حقه را یافته ام کارم را تکرار خواهم کرد گفتم : تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت دختر سرم را بردم جلو که ببوسمش . باز از این کثافت ها خوردی؟ اره, بدت می آید؟ خیلی زیاد دیگر نخور .
الهی قربان تو بروم هر حرکتی می کنم به خاطر توست برای جلب نظر تو است خواستم به طرفش بروم که مادر میان دو لنگه در ظاهر شد یک دستش را به کمرش زد و نیم شوخی نیم جدی گفت : شما ها از این کارها دست بردار نیستیدها...!.بس است دیگر تازه عروس و داماد که نیستید.
نیم خیز شدم مادر حسابی حالم را گرفت گفتم : مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟ ناسلامتی شب شش بچه تان است باید اسمش را نتخاب کنید . بحساب من چهارده روز از تولد بچه می گذشت شب شش کدام است؟ به روی مادر نیاوردم اگر دماغ مادر را می سوزاندم ممکن بود قهر کند برود اوضاعمان بهم بخورد رو به محبوبه گفتم : چه اسمی انتخاب کردی محبوبه جان؟
از آنجا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی دلم می خواهد اسمش را بگذاریم عنایت الهه .غش غش خندیدم یک الف بچه اسم به این گندگی گفتم : اگر خدا مرا به تو داده باید اسم من عنایت الله باشد ...مادرم با عجله گفت : بس کنید ادا واصول در نیاوردی بچه بازی که نیست بزرگی گفته اند کوچکی گفته اند معمولا اسم بچه را بزرگتر ها می گذارند پدر بزرگی مادر بزرگی کسی !
محبوبه با حالت اعتراض گفت: خانم, پدر بزرگ مادر بزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند و اسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند حالا نوبت ماست اگر ما پدر و مادرش هستیم دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد مادر رنجید دیدم اشک هایش سرازیر شد و از اطاق بیرون رفت, اما حق با مادر بود همیشه بزرگتر ها اسم می گذارند و بعد پدر و مادر آنچه را که دوست می دارند صدا می کنند و بدین جهت است که اغلب بچه ها دو تا اسم دارند یکی معمولا از اسامی انبیا واولیا سات که پدر بزرگها ومادر بزرگها روی اعتقادشان می گذارند و اسمی که بچه را با آن می نامند از اسم های امروزی است صدای مادر از روی پله ها به گوش رسید. مثلا من بخت برگشته مادر بزرگ هستم صد رحمت به دده ومنیز یک کلمه تعارف به من نمی کنند تقصیر بچه خودم است مرا فقط برای کلفتی می خواهند. برای اینکه بخرم بپزم, بشورم وبچه داری کنم این هم دستمزد من من خاک بر سر من که از اول بخت و اقبالم سیاه بود یک وجب دختر را ببین چه نتقی گرفته !...
دلم به حال مادر سوخت همان احساسی را پیدا کرده بود که قبل از آمدنش من داشتم احساس کلفتی و بندگی آنی که آزار دهنده است کار بدنی وجسمانی نیست کار همیشه و همه جا هست خستگی نیست که ازارت می دهد زخمی است که بر روحت وارد می شود که در خواب هم سوزش رهایت نمی کند من نه اینکه از شستن و رفتن دلگیر بودم نه, در عرض یک ساعت همه کارهایی را که محبوب در عرض چهارده پانزده ساعت انجام می دهد انجام می دادم اما آن چیزی که مرا می ازرد این اندیشه بود که او مرا گیر آورده نوکر خود کرده فرمان می دهد, کار می کشد بر گُرده ام سوار شده و به هر طرف که اراده می کند می کشاند حالا مادر هم همچو حالی پیدا کرده اگر زنی بود صاحب مال ومنال, دستش به دهنش می رسید یک سر و گردن بالاتر از محبوبه بود وضع فرق میکرد در آن موقع کار نبود بزرگواری بود کمک بود, محبت بود اما حال وضع فرق می کند بلند شدم که دنبالش بروم محبوبه پشت سرم نجوا کرد : کجا می روی؟ رحیم؟ ترا به خدا دعوا راه نینداز من حال ندارم .دروغ می گفت به تجربه فهمیده بودم از اینکه با مادر سر سنگیم می کنم ارضا می شود بمن بیشتر محبت می کند مادر هم نصف کارهایی که می کرد ادا بود این هم یک جور دیگر حقه بازی می کرد
من بدبخت ما بین این دو زن گرفتار شده بودم پهلویش نشستم روی پله ها نشسته بود مخصوصا آنجا نشسته بود که از جریانات توی اطاق هم بی خبر نباشد والا می رفت توی اطاقش آنجا دور بود صدای ما را نمی توانست بشنود.
چه خبرته معرکه گرفته ای؟ می خواهی سینه پهلو کنی کار دستم بدهی؟ با گریه گفت: نترس کار دستت نمی دهم راحتت می کنم خیلی دلت می سوزد؟ اگر من برایت مادر بودم ، اجر و قربم برایت بیش از این ها بود . حالا چه می گوئی ؟ می خواهی خودت اسم بچه را بگذاری ؟ نخیر بنده غلط می کنم ، مرا چه به این فضولی ها ! من فقط باید کهنه هایش را بشورم . گفتم بگو چه اسمی دلت می خواهد ؟ چه اسمی ؟ اسم پدرت را ، الماس خان را خوب بگذار الماس ، این که دیگر غر و زر ندارد! من می دانستم مادر چرا دوست دارد اسم نوه اش را الماس بگذارد ، اولا یاد شوهرش را زنده می کرد و دلش با یادش لااقل خوش بود هم چون پدرم مردی بسیار قوی و محکمی بود ناخود آگاه فکر می کرد که با این اسم نوه اش قوی می شود و مثل چند تا بچه پر پر شده اش از بین نمی رود لااقل مثل پدر شصت سال زندگی می کند ، علاوه بر این واقعا هم الماس نه اینکه اسم پدرم بود و دوستش داشتم بلکه جدی جدی خیلی بهتر از عنایت الله بود که آدم را یاد پیرمردها می انداخت ، الماس درخشنده بود پر تلولو بود ، جواهر بود ، گران بود ، زیبا بود ، مثل پسر کوچکم که بی خبر از همه جا کنار مادرش خوابیده بود و به آرامی نفس می کشید .
خدا را شکر غائله تمام شد ، اما می دانستم که چون با مادر دعوا نکرده ام محبوبه راضی نیست ، واله من هم داشتم اخلاق زنانه پیدا می کردم ، چه بکنم ؟ نمی توانستم اخم و تخم این ها را تحمل کنم آمدم توی اطاق در اطاق را بستم که مادر صدایم را نشنود و آهسته گفتم : زن گنده! سر یک بچه قشقرقی به پا کرده! خوب ، از اول بگو می خواهم الماس بگذارم و تمامش کن . با همین تمامش کن ، در حقیقت داشتم به محبوبه هم حالی می کردم که تو هم تمامش کن ولی با حالتی که گوئی در مخمصه بدی گیر کرده است گفت : رحیم جان ، آخر الماس که اسم غلام سیاه هاست ! اسم خواجه مادربزرگم بود من دوست ندارم ! عجب عقل ناقصی داشت این زن ، گویا غلام سیاه ها ، اسم مخصوصی دارند ، اصلا بنظرم دروغ می گفت ، مادر بزرگ گفت که قابل دسترس نباشد ، تازه شنیده بود که اسم پدر من الماس است اگر شعور داشت موقع عقد لااقل گفته بودند رحیم پسر الماس ، نمی بایست می گفت اسم غلام سیاه است ، اسم پدر من بود ، پدرم مرده بود و یاد و خاطره اش برای من عزیز بود و اگر او هم واقعا رحیم جان را می خواست باید احترامش می کرد گفتم : حالا تو شروع کردی ؟ اسم اسم است دیگر ، مگر غلام سیاه آدم نیست ؟ اگر الماس نگذاری فردا مادرم قهر می کند می رود ، دستمان می ماند بسته . حالا چرا عصبانی می شوی ؟
من فقط ... تو عصبانیم می کنی دیگر ، سر هیچ و پوچ ، همه اش دنبال بهانه می گردی ، حالا مادر ما یک کلمه حرف زد ، یک چیزی از ما خواست ، ببین تو چه الم شنگه ای به پا می کنی ؟ راستی راستی بی آنکه بخواهم خلقم تنگ شد ، زندگی ما شده بود کشمکش سه جانبه ، یکماه بیشتر نبود مادر آمده بود این چندمین بار بود که این دو سر شاخ می شدند ، این دختر هم مرا به بازی گرفته است تا لب جوی می برد و تشنه ام برمی گرداند . بچه را بهانه کرده گرفته بغلش ، تا من هستم ناز و نوازش اش می کند یک لحظه زمین نمی گذارد اما تا پایم را می گذارم بیرون ، کنارش می گذارد و می گیرد می خوابد ، روز خوابیده شب خواب ندارد من بیچاره خسته و خراب می خواهم بخوابم صدای حرف زدنش با بچه یا گریه بچه نمی گذارد بخوابم ، اصلا چه کاری هست بنده توی اطاق کوچک آنور اطاق یالقوز بخوابم ؟ لااقل توی اطاق بزرگ می خوابم که لااقل خواب راحتی کرده باشم ، در برابر دیدگان متعجب اش رختخوابم را برداشتم و رفتم توی اطاق بزرگ خوابیدم ، دلش می خواهد توی اطاقش باشم و نباشم .
چهل روز گذشت ، دقیقا به همین منوال ... محبوبه از رختخواب بلند شد ، حمام رفت ، کم کم خودش به بچه می رسید ، گاه گاهی سفره را پهن می کرد ، چائی می ریخت ، ولی خب همه کارها را مادر روبراه می کرد ، خرید در برف و بوران کار ساده ای نبود ، ظرف شستن کنار حوض ، استخوان می ترکاند . یکروز که هوا سرد و برفی بود بعد از صبحانه هنگامی که می خواستم سر کار بروم مادرم گفت : خوب رحیم جان ، من هم دیگر خداحافظی می کنم.
کجا ؟ حالا چرا می خواهی به این زودی بروی ؟ نه دیگر ، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده ، من هم باید به سر خانه و زندگیم بروم ، البته اگر تو صلاح بدانی . منتظر شدم که محبوبه عکس العملی نشان بدهد ، لام تا کام یک کلمه حرف نزد ، چکار داشت حرف بزند ؟ مادر رحیم می رفت رحیم دست به خدمت بود ، قبلا که بچه نداشت ، بهانه نداشت کارها بگردن من بود حالا که بچه دار هم شده نازش بیشتر شده ، با وجود این چیزی نگفتم ، صبر کردم خودهایشان کنار بیایند ، لباسم را پوشیدم و خداحافظی کردم . از پله ها که پائین رفتم مادرم اشاره کرد .
_ دیدی حقم را کف دستم گذاشت؟ یک کلمه نگفت آهان یا نه . خب تو خودت گفتی می روی . من که دلم تنهائی را نمی خواد من که دوست ندارم در خانه تنها زندگی کنم ، اینجا تو هستی ، نوه ام هست ، من که زحمتی برایتان ندارم، مثل کلفت جلوی شما کار می کنم ، کهنه می شویم ، خرید می کنم غذا می پزم اما دلم خوش است که تو هستی بچه ام هست ، تازه تو از صبح تا غروب جان می کنی ، انصاف است یک کرایه خانه هم بخاطر من بدهی ؟ این انباری که قبل از من هم خالی بود من که جای شما را تنگ نکرده ام .
_ پس دلت می خواهد بمانی ؟ خودت دلت می خواهد نه؟ آره من بیست سال با تو زندگی کرده ام معلوم است دلم می خواهد پهلوی پسرم باشم ، جز تو کسی را ندارم به پای تو پیر شده ام ، بگذار پیری را هم کنار تو باشم . مادر راست می گفت انصاف نبود آخر عمری تنها باشد ، از مروت و جوانمردی ، به دور بود مادر برای من نعمت بود تازه پدر وصیت کرده بود"رحیم مادرت را تنها نگذار "
کارم توی دکان هم بهتر پیش می رفت ، چون خستگی کار خانه را نداشتم ، برگشتم توی اطاق : محبوب جان مادرم حرفی می زند که انگار بد نیست ، می گوید تو چرا باید خرج دو تا خانه را بدهی ؟ خرج کرایه خانه مرا بدهی؟ می گوید خوب من هم همین جا برای خودم یک گوشه ای می پلکم ، آن هم وقتی آدم خانه اش جا دارد ... ولی آخر رحیم ... چیه ؟ ناراحتی ؟ نه ولی آدم مستقل نیست دست و پایش بسته است . ؟ !چه استقلالی چه دست و پائی ؟ مگر مادر چکار می کند ؟ اصلا کاری به کار ما ندارد ، منظورش چی هست ؟ شب توی اطاق ما که نمی خوابد ، تازه چند ماه قبل از آمدن مادر ، محبوب اطاق اش را جدا کرده بود خودش اینطور می خواهد ، چه ارتباطی به مادر دارد ؟ آن بیچاره آنور حیاط توی انباری بیتوته می کند ، هر وقت کار هست پیش ماست ، این ها بهانه است فقط وقتی تنها هستیم براحتی از من سواری می کشد همین . مادر من سر کول تو سوار می شود ؟ چه کار می کند ؟ غیر از این است که خدمتت را می کند ؟ دست و پایت را بسته ؟ که مستقل نیستی ؟ خوب ، می روم به او می گویم همین الان جل و پلاست را جمع کن محبوبه می گوید باید بروی . وای خدا مرگم بدهد ، این طور نگوئی ها ! خیلی بد است ، کی من همچین حرفی زدم ؟ راست است صراحتا همچو حرفی نزد اما معنای کل کلامش همین بود ، شهامت نداشت آنچه را که در دل دارد به زبان بیاورد می خواست در این میان مرا پیش مادرم خراب کند گفت :خوب-
بمانند هر کار صلاح می دانی بکن .پس محبوب جان تو هم یک تعارفی بکن بالاخره مادر من است .باشد .یا علی- - - .
بی آنکه چیزی به مادر بگویم بیرون رفتم . 
ادامه دارد...
قسمت قبل:

نسیم گیلان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و دوم
1400/03/08 - 22:15

http://www.gilan-online.ir/fa/News/273222/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-چهل-و-سوم
بستن   چاپ